لکه ای بود بر دامن آسمان وصله ای ناجور بر لباس هستی ...
لکه ای بود بر دامن آسمان . وصله ای ناجور بر لباس هستی . صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت نه لبخندی بر لبی می نشست . صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید . کلاغ خودش را دوست نداشت . بودنش را هم . از کاینات گله داشت . کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست . کلاغ غمگین بود و با خودش گفت : کاش خداوند این لکه زشت را از هستی می زدود . پس بالهایش را بست و دیگر نخواند . خداوند گفت : عزیز من ، صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست ، اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه کوچکم بخوان . فرشته ها منتظرند . کلاغ هیچ نگفت . خدا گفت تو سیاهی . سیاه چونان مرکب که زیبایی را با تو می نویسند و زیباییت را بنویس. اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت . خودت را از آسمان من دریغ نکن . کلاغ باز خاموش بود . خدا گفت : بخوان برای من بخوان . این منم که دوستت دارم . سیاهیت را و خواندنت را و کلاغ خواند و این عاشقانه ترین آواز خود را . خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیباشد ...
- ۱.۳k
- ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط