از آن وقت بود که در ذهنم گآهی از آن خآنه های مرب

اَز آن‍ وقت‍ بود  که‍ در ذهنَم‍ گآهی از آن‍ خآنه های‍ مربع میکشیدَم‍ و تیله‍ ای رویش‍ میگذآشتَم‍.تیله هآیِ رنگی‍ و فکر میکردَم این‌ هآ هر کدآم مرحله ای از زندگی اَم‍ هستَن‍  آخرین مربع و آخرین تیله‍ سیآه بود..اصلا دیگه‍ مربعی نبود!
یک‍ سیآهئ‍ بودُ نیستی‍!:)
پ،ن:روزهایی که‍ دوباره در خلأ زندگی‍ میکردم ‍.در فضآیی خآلی،مجآزی‍ تاریکی ای‍ در یک‍ عمق‍ ناپیدآ.انگآر نامرئی بودم‍:))#
#arqvn
دیدگاه ها (۲۴)

بعضی وقتا زندگی‍ نمیشه‍ ..اونجوری‍ ک تُ میخوآی‍ !:)پ,ن۱؛من و...

همه‍ ب چشم‍ هم عوضیَن‍ !ولی‍ در اصل دآرَن انعکآس‍ رفتار خودش...

چرآ بیخیآل همه‍ دنیآ شدی؟!چرآ الکی میزنَی‍ زُل به‍ دیوآرآخوآ...

-ذهنِت بوی‍ِ خون‍ میده‍ !-اینبآر جَنین‍ کدوم‍ آرزوتو سِقط‍ ک...

🔻۱۷ آبان ماه ۱۴۰۰،یک خبر تیتر اول تموم استوری ها شده بود ، ب...

دانشگاه مرگ پارت ۲۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط