اَز آن وقت بود که در ذهنَم گآهی از آن خآنه های مرب
اَز آن وقت بود که در ذهنَم گآهی از آن خآنه های مربع میکشیدَم و تیله ای رویش میگذآشتَم.تیله هآیِ رنگی و فکر میکردَم این هآ هر کدآم مرحله ای از زندگی اَم هستَن آخرین مربع و آخرین تیله سیآه بود..اصلا دیگه مربعی نبود!
یک سیآهئ بودُ نیستی!:)
پ،ن:روزهایی که دوباره در خلأ زندگی میکردم .در فضآیی خآلی،مجآزی تاریکی ای در یک عمق ناپیدآ.انگآر نامرئی بودم:))#
#arqvn
یک سیآهئ بودُ نیستی!:)
پ،ن:روزهایی که دوباره در خلأ زندگی میکردم .در فضآیی خآلی،مجآزی تاریکی ای در یک عمق ناپیدآ.انگآر نامرئی بودم:))#
#arqvn
۴۶۶
۲۷ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.