بالاخره برای روز سه شنبه مجبور شدم قرار بذارم چون میگفت ا

بالاخره برای روز سه شنبه مجبور شدم قرار بذارم چون میگفت اگ اهل دوستی نیستی و... بهم بگو تا برم رد کارم
کلی استرس داشتم ک چی بپوشم هر چی لباسامو زیر رو میکردم همشون کهنه بودن یا گشاد زنگ زدم به میناز (همین نویسنده خودمون خخ)
_سلام میناز جون
_سلام عزیزم
_بدبخ شدم قراره برم سر قرار لباس درست ندارم
_کی هست شیطون
_ی پسر خوش تیپ با امکانات vip
_اووف چ کردی باشه لباسامو میارم هر کدوم خاستی انتخاب کن
با کمک میناز یه مانتو سفید و شال آبی انتخاب کردم و یه آرایش ملایم و موهامو میناز برام فر کرد جیگری شده بودم ولی خو در حد دافای بالا شهر
_میناز میگم من رفتم بعد دو ساعت تو بزنگ انگار ک خواهرمی بگو برگرد خونه
_چرا
_میترسم بلایی سرم در بیاره
_احمقی ها باشه میزنگم
از خودم زدم بیرون و با اتوبوس رفتم به سمت تجریش چون گفته بود میام جای خونتون نمیدونست بیچاره که بهش دروغ گفتم اومدم دنبالم ساعتای 6 عصر بود #سرگذشت #داستان #رمان
دیدگاه ها (۲۴)

مینویسم برای دل خودم تا شاید آرام گیرد سوار ماشینش شدم اما ب...

مینویسم برای دل خودم تا شاید آرام گیرداون شب تا صبح به حامد ...

مینویسم برای دل خودم تا شاید آرام گیردساعت 11 شب بود که صدای...

مینویسم برای دل خودم تا شاید آرام گیردمن رویام 24 ساله با کل...

اسلاید اول لباس رزیو اسلاید دوم کفش رزیame: Heart lostPart:①...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط