خانه دلتنگ غروبی خفه بود

خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»

ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم!
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه

میم مثل مریم
دیدگاه ها (۴۱)

در شهر تو میخانه زیاد است، ولی من...شوریده و دیوانه زیاد است...

هاکان مهربون تولدت مبارک ازخدا میخوام بهترین هارو سر راه زند...

شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟ خودت را اینهمه دلتنـ...

تولد داریم اونم کی تولد داداش سعید مهربون ازقدیمیای ویس مهرب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط