افسوس که اشعار مرا هیچ نخوانی
افسوس که اشعار مرا هیچ نخوانی
شاعر نشدی حیف که با من تو بمانی
دستت قلمی نیست که با آن بنویسی
با خون دلش بر دل من خون بچکانی
صد حیف که در سینه ی سنگت خللی نیست
صد وای که از عاطفه ات نیست نشانی
حسی به منت نیست پذیرفته ام از جبر
ای جانبه فدایت که مرا هیچ ندانی
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
کی میشود از عشق به ما هم بچشانی
چون ماه که پیدا شود و باز کشد روی
یک روز گریزانی و یک روز عیانی
زان عشق که پنهان شده در قلب من زار
آگاه تو هستی که در این قلب ، روانی
آنقدر گرفتار تو هستم که در این عشق!
کافی است بدانم که برایم نگرانی
ای آنکه مرا دیدی و انگار ندیدی !
“با ما به از آن باش که با خلق جهانی”
شاعر نشدی حیف که با من تو بمانی
دستت قلمی نیست که با آن بنویسی
با خون دلش بر دل من خون بچکانی
صد حیف که در سینه ی سنگت خللی نیست
صد وای که از عاطفه ات نیست نشانی
حسی به منت نیست پذیرفته ام از جبر
ای جانبه فدایت که مرا هیچ ندانی
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
کی میشود از عشق به ما هم بچشانی
چون ماه که پیدا شود و باز کشد روی
یک روز گریزانی و یک روز عیانی
زان عشق که پنهان شده در قلب من زار
آگاه تو هستی که در این قلب ، روانی
آنقدر گرفتار تو هستم که در این عشق!
کافی است بدانم که برایم نگرانی
ای آنکه مرا دیدی و انگار ندیدی !
“با ما به از آن باش که با خلق جهانی”
۱.۲k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.