بهم گفت:
بهم گفت:
دیروز بعد سالها تو یه خیابونی که نه به اون مربوطه
و نه به من
و نه به خاطرات مشترکمون دیدمش!
لحظهی اول شک داشتم
اما بعد که دیدم نگاه اونم محکمتر شد،
مطمئن شدم که خودشه!
موقعیتمون مثل این داستانای کلیشهای نبود؛
که دستِ یه پسربچه تو دست من باشه
و یه دختر موطلایی اونو بابا صدا کنه....
جفتمون تنها بودیم!
حداقل تو اون خیابون تنها بودیم!
بیشتر نگاهش کردم!
جوگندمی و کم شدن موهاش
خطهای ریز و درشت پیشونی و کنار چشماش
اون کت تکِ گشادش
و سیگار به اخر رسیدهی گوشهی لبش،
خبر از گذشت خیلی سال ها میداد!
نمیدونم چقدر دیدمش،
چقدر دیدتم،
باید میرفتم..!
باید زمان تکونم میداد، تا اونجا نایستم...!
تا تموم کنم این نگاه کشدارِ طولانی رو ....
که اگر ادامه میدادم این رد و بدل و مرورِ خاطرات چشمی رو،
بیاراده به سمت آغوشش پرواز میکردم؛
چون میدونستم دویدن، جبران این همه سال فراق رو نمیکنه!
اون لحظه نه صدای بوق کر کنندهی ماشینی، منو به خودم آورد
نه ازدحامی اون آشنای دور رو، تو خودش فرو برد!
این من بودم که فرار کردم...
از اون خیابون
از اون گذشته
از اون تپش قلب...
اما نه...
مرور گذشته و عشق اون روزها،
و تپش قلب شدید این روزهام،
نشون میده که من فقط از اون خیابون فرار کردم..
دیروز بعد سالها تو یه خیابونی که نه به اون مربوطه
و نه به من
و نه به خاطرات مشترکمون دیدمش!
لحظهی اول شک داشتم
اما بعد که دیدم نگاه اونم محکمتر شد،
مطمئن شدم که خودشه!
موقعیتمون مثل این داستانای کلیشهای نبود؛
که دستِ یه پسربچه تو دست من باشه
و یه دختر موطلایی اونو بابا صدا کنه....
جفتمون تنها بودیم!
حداقل تو اون خیابون تنها بودیم!
بیشتر نگاهش کردم!
جوگندمی و کم شدن موهاش
خطهای ریز و درشت پیشونی و کنار چشماش
اون کت تکِ گشادش
و سیگار به اخر رسیدهی گوشهی لبش،
خبر از گذشت خیلی سال ها میداد!
نمیدونم چقدر دیدمش،
چقدر دیدتم،
باید میرفتم..!
باید زمان تکونم میداد، تا اونجا نایستم...!
تا تموم کنم این نگاه کشدارِ طولانی رو ....
که اگر ادامه میدادم این رد و بدل و مرورِ خاطرات چشمی رو،
بیاراده به سمت آغوشش پرواز میکردم؛
چون میدونستم دویدن، جبران این همه سال فراق رو نمیکنه!
اون لحظه نه صدای بوق کر کنندهی ماشینی، منو به خودم آورد
نه ازدحامی اون آشنای دور رو، تو خودش فرو برد!
این من بودم که فرار کردم...
از اون خیابون
از اون گذشته
از اون تپش قلب...
اما نه...
مرور گذشته و عشق اون روزها،
و تپش قلب شدید این روزهام،
نشون میده که من فقط از اون خیابون فرار کردم..
۱۵.۲k
۲۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.