پارت ۸۵
#پارت_۸۵
آهی....شایان....زندگیم...دختری که زندگیمو دگرگون کرده بود...و من نمیدونستم که تا چه وقت میتونم بزور تو خونم نگهش دارم..
آنالــے:
اصلا حواسم به کلاس نبود ولی دوره کاردانیم شروع شده بود...دیگه باید تو بیمارستان کار میکردم....از قضا بیمارستان همون گودزیلا بود...
با صدای استاد که گفت خسته نباشید سریع کیفمو برداشتم و رفتم بیرون..گوشیو گرفتم تا زنگ بزنم هامین که کوبیدم به یه چیز سفت خوردم..
و گوشی از دستم افتاد و باطریش دراومد..
-اخ گوشیم...
-ببخشید...
سرمو بلند کردم و به آرشا نگاه کردم...اونم متقابلا بهم نگاه کرد..
-اشکال نداره استاد...
بلند شدم و باطری گوشی رو سرجاش گزاشتم و صبر کردم تا روشن بشه...
-کلاستون تموم شده.؟
-بله الان میخوام برم خونه...
اومد حرفی بزنه که دخترا ریختن دورش....هرکدوم برای یه سوال مسخره سعی میکردن بهش نزدیک بشن اونم سعی میکرد هرچه سریع تر از شرشون خلاص بشه
-با اجازه استاد...
و راهمو به سمت خروجی کج کردم...اومدم شماره هامین رو بگیرم اما پشیمون شدم...
برا همین بهش اس ام اس دادم...که کلاسم تموم شده...
منتظر بودم که دیدم ماشین اومد جلوم...سرمو بلند کردم...آرشا پشت رل نشسته بود...
-اگر میخواید برسونمتون..
-نه ممنون قراره بیان دنبالم...
-هرجور راحتید من فقط...
همون موقع ماشین بی ام وه هامین جلوش تمرمز کرد...
-من دیگه باید برم...خدانگهدارتون..
و جلوی چشمای متعجبش سوار ماشین گودزیلا شدم...
-سلام...
هیچ جوابی نشنیدم...برگشتم سمتش...داشت از داخل اینه با عصبانیت به آرشا نگاه میکرد...
-این مرتیکه باهات چیکار داشت..
اوووو غیرتی شده یا....
-گفت برسونمت...منم گفتم نه منتظرم..
-تو هم راحت وایساده بوری...نکنه میخواستی سوارشی..
-نه آقا هامین...بابا چند روزه سیریش شده..ول نمیکنه...من اخه براچی باید سوار شمـ وقتی میدونم که شما قراره بیاید دنبالم...
با اخم به راهش ادامه داد...رسیدیم خونه....رفتم بالا
-اماده باش یه ساعت دیگه میریم...حیف بهت قول دادم وگرنه نمیبردمت...
بهم برخورد...خیلی ناراحت شدم...
-شما به من هیچ قولی ندادید...فک کنم نیاز نیست بریم...
بدو رفتم سمت اتاقم و خودمو پرت کردم داخل و در محکم بستم...
اشکام ریختن...من از کی تاحالا انقدر دل نازک شدم... #حقیقت_رویایی💜
کامنت لطفا💖
آهی....شایان....زندگیم...دختری که زندگیمو دگرگون کرده بود...و من نمیدونستم که تا چه وقت میتونم بزور تو خونم نگهش دارم..
آنالــے:
اصلا حواسم به کلاس نبود ولی دوره کاردانیم شروع شده بود...دیگه باید تو بیمارستان کار میکردم....از قضا بیمارستان همون گودزیلا بود...
با صدای استاد که گفت خسته نباشید سریع کیفمو برداشتم و رفتم بیرون..گوشیو گرفتم تا زنگ بزنم هامین که کوبیدم به یه چیز سفت خوردم..
و گوشی از دستم افتاد و باطریش دراومد..
-اخ گوشیم...
-ببخشید...
سرمو بلند کردم و به آرشا نگاه کردم...اونم متقابلا بهم نگاه کرد..
-اشکال نداره استاد...
بلند شدم و باطری گوشی رو سرجاش گزاشتم و صبر کردم تا روشن بشه...
-کلاستون تموم شده.؟
-بله الان میخوام برم خونه...
اومد حرفی بزنه که دخترا ریختن دورش....هرکدوم برای یه سوال مسخره سعی میکردن بهش نزدیک بشن اونم سعی میکرد هرچه سریع تر از شرشون خلاص بشه
-با اجازه استاد...
و راهمو به سمت خروجی کج کردم...اومدم شماره هامین رو بگیرم اما پشیمون شدم...
برا همین بهش اس ام اس دادم...که کلاسم تموم شده...
منتظر بودم که دیدم ماشین اومد جلوم...سرمو بلند کردم...آرشا پشت رل نشسته بود...
-اگر میخواید برسونمتون..
-نه ممنون قراره بیان دنبالم...
-هرجور راحتید من فقط...
همون موقع ماشین بی ام وه هامین جلوش تمرمز کرد...
-من دیگه باید برم...خدانگهدارتون..
و جلوی چشمای متعجبش سوار ماشین گودزیلا شدم...
-سلام...
هیچ جوابی نشنیدم...برگشتم سمتش...داشت از داخل اینه با عصبانیت به آرشا نگاه میکرد...
-این مرتیکه باهات چیکار داشت..
اوووو غیرتی شده یا....
-گفت برسونمت...منم گفتم نه منتظرم..
-تو هم راحت وایساده بوری...نکنه میخواستی سوارشی..
-نه آقا هامین...بابا چند روزه سیریش شده..ول نمیکنه...من اخه براچی باید سوار شمـ وقتی میدونم که شما قراره بیاید دنبالم...
با اخم به راهش ادامه داد...رسیدیم خونه....رفتم بالا
-اماده باش یه ساعت دیگه میریم...حیف بهت قول دادم وگرنه نمیبردمت...
بهم برخورد...خیلی ناراحت شدم...
-شما به من هیچ قولی ندادید...فک کنم نیاز نیست بریم...
بدو رفتم سمت اتاقم و خودمو پرت کردم داخل و در محکم بستم...
اشکام ریختن...من از کی تاحالا انقدر دل نازک شدم... #حقیقت_رویایی💜
کامنت لطفا💖
۶.۲k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.