یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

یک شب ، دلی به مسلخ خونم کشید و #رفت
دیوانه‌ای به دام جنونم کشید و رفت

پس ‌کوچه‌های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمانْ ستاره‌ی آتش گرفته را
بر التهابِ سردِ قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بختِ نگونم کشید و رفت

تا از خیالِ گنگِ رهایی رها شوم
بانگی به گوشِ خوابِ سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمتِ ویرانه‌های عشق
مرهم به زخم فاجعه‌گونم کشید و رفت

تا از حصارِ حسرتِ رفتن ، گذر کنم
رنجی به قدرِ کوچِ کنونم کشید و رفت

#دیگر-اسیر-آن-منِ-بیگانه-نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

#افشین_یداللهی
دیدگاه ها (۱)

حکایت عاشقی که عیب چشم یار را پس از نقصان عشق دید بود مردی ش...

مناظره خسرو و فرهاد (خسرو و شیرین)نخستین بار گفتش کز کجائیبگ...

.خواستم در دفترم عکسی کشم از صورتت دیدم از بس ناز داری دل ز ...

بعضی ها را هرچقدر هـم که بخواهی تمام نمی شوند....همش به آغوش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط