دختری باموهای صورتی. پارت نمیدونم چندوم
از زبان نویسنده
دامیان بیدارشد ینی به هوش اومد
وچهره خشن انیارو دیدکه انگار میخواست قورتش بده ولی دامیان خونسردی خودشو حفظ کرد
دامیان: خب خب کله صورتی باید از خداتم باشه که من بوسیدمت
انیا: ببند بابا از روتختم بیا پایین
دامیان: او اکه نیام چی
انیا اومد که دامیانو پرت کنه پایین که دامیان دستای انیا رو گرفت وانداختس رو تخت وبغلش کرد ودر گوشش گفت
دامیان:......
......... ..
(ببخشید کوتاهه ولی چند دقیقه بعد ادامشو میزارم)
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.