پارت نهم بهترین شب
پارت نهم بهترین شب
ظرفارو بردیم آشپزخونه غذایی که اضافی بودو ریختیم تو ظرف و گذاشتیمش تو یخچال رفیتیم که ظرفارو بشوریم همه ظرفارو شستیم بعدش رفیتم تو اتاق تا یکم استراحت کنیم توی این چند دقیقه خوابمون میبره و تا ساعت ۵ خوابیدیم باصدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم فک کردم ساعت کوک کردم گرفتم قطعش کردم باز خوابیدم مال ملیکا هم زنگ خورد مال اونم قطع کردم چشمام خوابالو بود درست نمیدیدم که این زنگ زنگ کوک نیست بلکه دارن بهمون زنگ میزنن چند دقیقه بعد صدای زنگ تلفن خونه اومد بلند شدم ببینم کیه نزدیک تلفن که شدم ملیکا گفت کیه
یلدا : صبر میکنی به تلفن برسم ببینم کیه
ملیکا : اهان باشه فهمیدی به منم بگو
با چشمای خوابالود رفتم تلفن رو برداشتم گفتم الو مامانم جوری جیغ زد که خوابم به جهنم موهام سیخ شد از ترس گفتم سلام خوبید چیشده چرا داد میزنی گفتی چرا گوشیو بر نمیداری ۱۰۰ باز زنگ زدیم از نگرانی مردیم گفتم وای ببخشید خوابیده بودیم بعد هرچی زنگ زد فک کردم ساعته ردش کردم ببخشید خیلی خوب حالتون خوبه خوبید اره نگران نباش حالمون خوبه مامان ملیکا گوشیو گرفت گفت خوبیو از این حرفا میخوام با ملیکا حرف بزنم گفتم باشه الان صداش میکنم تا خواستم بلند شم صداش کنم ملیکا گفت یلدا این دازای کجا رفته تو خونه نیستش یدونه محکم کوبیدم تو صورتم مامانش گفت دازای کیه کیو اوردین تو خونه گفتم خاله جان دازای چیه این داره انیمه میبینه حواسش پرت شده گفت چرا دازای خونه نیست داره انیمه میبینه گفت نه خاله جان داره انیمه میبینه بعد انیمه رو به زبون خودمون بلند میگیم که بعد تو داستانمون بنویسیمش گفت جدی گفتم اره خاله وگرنه چیزی نیست الان ملیکارو صدا میکنم بیاد ملیکا اومدو گوشیو برداشت و با مادرش حرف زد منتظر بودم حرفاشون تموم بشه تا میخوره بزنمش حرفاشون تموم شد گفت وای چقدر سوال میکنه یلدا دمت گرم خوب پیچوندیش
یلدا : دمم گرم یه دمت گرمی نشونت بدم کم مونده بود لو بریم اخه تو نمیتونی اون زبون واموندتو توی اون حلقت نگه داری ای لال بشی که نمیشی
ملیکا : حرس نخور توت فرنگی بخور
یلدا : توت فرنگی از سر قبر بابام بیارم برو تا کلتو نکدم از جلو چشمام دورشو
ملیکا رفت داشت میرفتم تو حیاط که بهش گفتم دفعه اخرت باشه سوتی میدی یبار دیگه سوتی بدی کلتو میکنم فهمیدی
بله بله کنان رفت بیرون اومدم نشستم یه نفس راحت کشیدم سرمو بالا کرده بودم داشتم به سقف نگاه می کردم که یهو سروکله ملیکا پیدا شدو گفت یلدا شامو چیکار کنیم بالشتو گرفتم پرت کردم سمتش گفتم از جلو چشمام دورشو که پدرمو دراوردی برو راستم میگفت واقعا نمیدونستیم شامو چیکار کنیم یکم فکر کردم دیدم بهتره یه استامبلی درست کنم
اومیدوارم خوشتون بیاد
ظرفارو بردیم آشپزخونه غذایی که اضافی بودو ریختیم تو ظرف و گذاشتیمش تو یخچال رفیتیم که ظرفارو بشوریم همه ظرفارو شستیم بعدش رفیتم تو اتاق تا یکم استراحت کنیم توی این چند دقیقه خوابمون میبره و تا ساعت ۵ خوابیدیم باصدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم فک کردم ساعت کوک کردم گرفتم قطعش کردم باز خوابیدم مال ملیکا هم زنگ خورد مال اونم قطع کردم چشمام خوابالو بود درست نمیدیدم که این زنگ زنگ کوک نیست بلکه دارن بهمون زنگ میزنن چند دقیقه بعد صدای زنگ تلفن خونه اومد بلند شدم ببینم کیه نزدیک تلفن که شدم ملیکا گفت کیه
یلدا : صبر میکنی به تلفن برسم ببینم کیه
ملیکا : اهان باشه فهمیدی به منم بگو
با چشمای خوابالود رفتم تلفن رو برداشتم گفتم الو مامانم جوری جیغ زد که خوابم به جهنم موهام سیخ شد از ترس گفتم سلام خوبید چیشده چرا داد میزنی گفتی چرا گوشیو بر نمیداری ۱۰۰ باز زنگ زدیم از نگرانی مردیم گفتم وای ببخشید خوابیده بودیم بعد هرچی زنگ زد فک کردم ساعته ردش کردم ببخشید خیلی خوب حالتون خوبه خوبید اره نگران نباش حالمون خوبه مامان ملیکا گوشیو گرفت گفت خوبیو از این حرفا میخوام با ملیکا حرف بزنم گفتم باشه الان صداش میکنم تا خواستم بلند شم صداش کنم ملیکا گفت یلدا این دازای کجا رفته تو خونه نیستش یدونه محکم کوبیدم تو صورتم مامانش گفت دازای کیه کیو اوردین تو خونه گفتم خاله جان دازای چیه این داره انیمه میبینه حواسش پرت شده گفت چرا دازای خونه نیست داره انیمه میبینه گفت نه خاله جان داره انیمه میبینه بعد انیمه رو به زبون خودمون بلند میگیم که بعد تو داستانمون بنویسیمش گفت جدی گفتم اره خاله وگرنه چیزی نیست الان ملیکارو صدا میکنم بیاد ملیکا اومدو گوشیو برداشت و با مادرش حرف زد منتظر بودم حرفاشون تموم بشه تا میخوره بزنمش حرفاشون تموم شد گفت وای چقدر سوال میکنه یلدا دمت گرم خوب پیچوندیش
یلدا : دمم گرم یه دمت گرمی نشونت بدم کم مونده بود لو بریم اخه تو نمیتونی اون زبون واموندتو توی اون حلقت نگه داری ای لال بشی که نمیشی
ملیکا : حرس نخور توت فرنگی بخور
یلدا : توت فرنگی از سر قبر بابام بیارم برو تا کلتو نکدم از جلو چشمام دورشو
ملیکا رفت داشت میرفتم تو حیاط که بهش گفتم دفعه اخرت باشه سوتی میدی یبار دیگه سوتی بدی کلتو میکنم فهمیدی
بله بله کنان رفت بیرون اومدم نشستم یه نفس راحت کشیدم سرمو بالا کرده بودم داشتم به سقف نگاه می کردم که یهو سروکله ملیکا پیدا شدو گفت یلدا شامو چیکار کنیم بالشتو گرفتم پرت کردم سمتش گفتم از جلو چشمام دورشو که پدرمو دراوردی برو راستم میگفت واقعا نمیدونستیم شامو چیکار کنیم یکم فکر کردم دیدم بهتره یه استامبلی درست کنم
اومیدوارم خوشتون بیاد
۲۵.۱k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.