P. 5
شرلوک کل شب چشم رو هم نزاشت و فقط به اون شیرینی فروشی و پسر پیشخدمت فکر کرد .
-
مایکرافت از خواب بیدار شد و با دیدن صحنه ای که دید شوک شد ... درست میدید؟ برادرش که حتی یک روز از تمریناشو از دست نمیداد امروز به باشگاه نرفته بود و حتی قسمت شوکه کننده اینجا بود اون درحال خوردن صبحانه بود : من مردم که دارم همچین صحنه ای رو میبینم؟
_ نخیر تو نمردی ، ناراحتی دارم چیزی میخورم؟ خودت همین چندروز پیش سوراخم کردی که لاغر شدم و هیچی نمیخورم .
+ باشه باشه . حالا چیشده تمرینتو نرفتی؟ نکنه تعطیلی؟
_ فقط حوصلهشو نداشتم و اینکه باید جایی برم
مایکرافت میدونست برادرش همینطوری الکی تمریناتشو نمیچوند ، اون حتی روز عروسی جان نیومد بخاطر باشگاهش . پس چیشده بود که اون کاری که عاشقش بود و ول کرده بود؟
_ کجا میخوای بری؟ ای شیطون نکنه داری میری قرار؟
شرلوک با شنیدن حرف مایکرافت سرفه ای کرد و با گونه های قرمز شده بهش خیره شد: نخیرم چیشد که همچین فکری کردی من که ازین کارا نمیکنم ، فقط میخوام یک روزو برای خودم وقت بگذرونم .
_
شرلوک عینک آفتابی و کلاهشو روی سرش گذاشت و وارد شیرینی فروشی شد و مشغول دید زدن پسر پيشخدمت شد …
همینجوری که مشغول دید زدن بود ناگهان به فردی برخورد کرد و افتاد زمین : وای متاسف …
با دیدن کسی که دستشو براش دراز کرد احساس کرد قلبش برای چندثانیه نزد … اون فرد همون پسر شش ماه پیش بود که خواب براش نگذاشته بود ، دستشو گرفت و بلند شد :خیلی خیلی ببخشید اصلا ندیدمتون !
پسر مو طلایی روبرویش لبخند گرمی زد و به فرد روبروش خیره شد: اشکالی نداره اتفاقه دیگه .
شرلوک گیج شده بود اگه فردی که روبروش وایساده همون پسر شش ماه پیش بود پس اون پیشخدمت کیبود؟
چندبار به فرد روبرو و پیشخدمت نگاه کرد .
ویلیام که متوجه شوکه بودن پسر روبروش شده بود لب زد: اون برادرمه ، خیلی شبیهمه مگه نه؟
_ برادرت ؟ اوه بله خیلی شبیهتونه .
لوئیس با دیدن شرلوک قیافه ای متعجب به خودش گرفت و گفت: عه شما همونی این که دیروز کیک وانیلی گرفتین؟ بازم کیک خامه ای میخواین*
_ ام چیزه … اینجا خیلی دیزاین قشنگی داشت برای همین اومدم یه نگاهی بهش بندازم .
ویلیام به پسر مو سرمه ای روبروش خیره شد … اون واقعا زیبا و آشنا بود ، یعنی اون همون پسر چندماه پیش بود؟
_ ببخشید امکان داره اسمتون رو بپرسم؟
+ من؟ … شرلوک هستم … شرلوک هلمز ، و شما؟
_ خوشبختم ، ویلیام جیمز
شرلوک لبخندی تا فرق سرش زد و از اینکه اسم کسی که میخواست رو فهمید خوشحال شد …
با سنگین شدن جو خداحافظی کرد و از شیرینی فروشی بیرون اومد و بطرف خونه راه افتاد .
*دستمو ببوسین پارت بعدو بدم🤭
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.