این قصه رو خیلی دوست دارم
داستان زیبای عشق به امام
در جمع گروهی از مردم اصفهان به کنار خانه متوکل رفته بودیم. هدف ما درخواست کمک از خلیفه عباسی برای ظلمی بود که به ما میشد، بود.
جمع زیادی در آنجا ایستاده بودند، ناگاه فرمان متوکل صادر شد که «علی بن محمد» را دستگیر کنید.
من از رفقا و از بعض حاضرین پرسیدم که «علی بن محمّد» کیست؟ جواب دادند: او امام شیعه هاست و به احتمال زیاد متوکل او را به قتل می رساند. با خود گفتم: از اینجا نمی روم تا چهره او را ببینم و از نتیجه کار او آگاه شوم. ناگهان دیدم او را سوار بر اسب نموده، آوردند و مردم برای دیدن او صف کشیده بودند.
از دیدن آن حضرت دگرگونی در خود احساس کردم و قلبم پر از عشق و محبت گردید؛ لذا مرتب دعا می کردم که از ناحیه متوکل به او آسیبی نرسد. مأموران همچنان آن حضرت را در میان صفوف جمعیت می آوردند، ولی او با تمام متانت و وقار بر مرکبش قرار گرفته بود و به جایی نگاه نمی کرد و به کسی توجّه نمی نمود تا اینکه مقابل من رسید، صورت خود را به سوی من گردانید و فرمود: «خداوند دعایت را مستجاب کرده است و به تو عمر طولانی و مال زیاد و فرزندان متعدد مرحمت می فرماید.»
من از شنیدن این سخنان به خود لرزیدم و همراهان و حاضران از من سؤال می کردند: شما کیستی؟ و چه کار داری؟ و او با تو چه گفت؟...
جواب دادم: خیر است. و راز گفته شده را به آنها نگفتم. تا زمانی که به اصفهان برگشتم و خداوند گشایشی در روزی من ایجاد کرد و علاوه بر مال زیاد، عمرم نیز از هفتاد گذشت و دارای فرزندانی شدم...؛ لذا به امامت او معتقد گشتم و از شیعیان او گردیدم.
به نقل از عبدالرحمن از شیعیان اصفهان
در جمع گروهی از مردم اصفهان به کنار خانه متوکل رفته بودیم. هدف ما درخواست کمک از خلیفه عباسی برای ظلمی بود که به ما میشد، بود.
جمع زیادی در آنجا ایستاده بودند، ناگاه فرمان متوکل صادر شد که «علی بن محمد» را دستگیر کنید.
من از رفقا و از بعض حاضرین پرسیدم که «علی بن محمّد» کیست؟ جواب دادند: او امام شیعه هاست و به احتمال زیاد متوکل او را به قتل می رساند. با خود گفتم: از اینجا نمی روم تا چهره او را ببینم و از نتیجه کار او آگاه شوم. ناگهان دیدم او را سوار بر اسب نموده، آوردند و مردم برای دیدن او صف کشیده بودند.
از دیدن آن حضرت دگرگونی در خود احساس کردم و قلبم پر از عشق و محبت گردید؛ لذا مرتب دعا می کردم که از ناحیه متوکل به او آسیبی نرسد. مأموران همچنان آن حضرت را در میان صفوف جمعیت می آوردند، ولی او با تمام متانت و وقار بر مرکبش قرار گرفته بود و به جایی نگاه نمی کرد و به کسی توجّه نمی نمود تا اینکه مقابل من رسید، صورت خود را به سوی من گردانید و فرمود: «خداوند دعایت را مستجاب کرده است و به تو عمر طولانی و مال زیاد و فرزندان متعدد مرحمت می فرماید.»
من از شنیدن این سخنان به خود لرزیدم و همراهان و حاضران از من سؤال می کردند: شما کیستی؟ و چه کار داری؟ و او با تو چه گفت؟...
جواب دادم: خیر است. و راز گفته شده را به آنها نگفتم. تا زمانی که به اصفهان برگشتم و خداوند گشایشی در روزی من ایجاد کرد و علاوه بر مال زیاد، عمرم نیز از هفتاد گذشت و دارای فرزندانی شدم...؛ لذا به امامت او معتقد گشتم و از شیعیان او گردیدم.
به نقل از عبدالرحمن از شیعیان اصفهان
۱.۸k
۰۲ تیر ۱۴۰۳