از اون همه حسی که داشتیم فقط موند یه خاطره،یه خاطره به تل
از اون همه حسی که داشتیم فقط موند یه خاطره،یه خاطره به تلخی قهوه اول صبح که نبودنت کنارم تلخ ترش میکرد، ولی اون خاطرها درعین تلخ بودن شیرینم بودن، مثلا لبخند زدن به پیامات از شیرینی اون روزا بود و گریه کردن برا همون پیامات از تلخی، یه جور بازی بود که میدونستیم تهش همه چی خراب میشه ولی باز ادامش میدادیم. ما هردومون قلب هامون شکسته بود، هردومون پر زخم بودیم ولی با کنارهم بودنمون ترمیمش میکردیم. اما امان از اینکه نمیدونستیم تموم این حسا تبدیل به خاطرهایی میشه که از ذهنمون هرگز پاک نمیشه" هرگز نمیدونستم روزی می رسه که تو ارزوم بشی.
_کُ کُ
'برایِ تاتا
_کُ کُ
'برایِ تاتا
۶۶۶
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.