مافیای پروی من
#part_19
+ بعد حرف جونگ کوک کلی جواب داشتم بهش بگم اما به معنای واقعی کلمه تو خودم ری.ده بودم چقدر ترسناک بود
× دنبالم بیا
+ همینجور داشتیم میرفتیم که تهیونگ جلوی راهمون سبز شد
چقدر عجیب بود تهیونگ عجیب شده بود اونجا عجیب بود آدماش عجیب بودن
حتی داستان زندگی منم داشت عجیب تر و ترسناک تر میشد
به خودم اومدم تهیونگ داشت با تلفنش صحبت میکرد
بعد تموم شدن مکالمه ش سرشو بالا آورد به جونگ کوک سلامی کرد و گفت
÷ سلام خانوم کوچولو
چشم غره ای بهش رفتم
تهیونگ جلو راه افتاد وباز رفتیم
چرا انقدر راه رو هاش بلند بود
هرکی ندونه فکر میکنه اینجا یک گروه از خلافکارارو جمع کردن چی میگم من آخه خلافکار ؟ جونگ کوک هیچیش به اینجور آدما نمیخوره
بلاخره رفتیم داخل یک اتاق با دیدین اون فرد یک لحظه انگار خون توی رگام ایستاد
بغضم جمع شده بود من فقط چند روز بود رفته بودم اما جوری دلتنگش بودم انگار صد
سال سیاه ازش دور بودم این چند روز برام مثل جهنم بود
اون نگاهی بهم انداخت و به سمتم دوید
ماهمدیگر را در آغوش گرفتیم
بعد از بغل کردنش احساس کردم
تمام خسته گی هایم دریک حباب جمع شدند با یک سر سوزن ترسیدند و از جلوی چشمانم
ناپدید شدند او گلی بود که خدا به من بخشیده بود
او نیلا بود
هردوی مان بغض داشتیم از هم جدا شدیم
جونگکوک و تهیونگ بک نگاه سوالی به هردومون انگار داشتن
+ چیه آدم ندیدین
+ نیلا چطوری؟ چرا اینجایی
! خوبم تو تو چطوری کسی اذیتت نمیکنه
+ نه نمیکنه ( چشم غره به جونگ کوک)
!خوبه
بعد از تموم شدن.....
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.