آمد شبی برهنه ام از در

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش
دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر کشیدم از آستان یاس:
آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!

#احمد_شاملو
دیدگاه ها (۵)

گنجشک کوچک من باشتا در بهار تومن درختی پر شکوفه شوم ...#احمد...

در لبانِ توشعرِ روشن صیقل می‌خوردمن تو را دوست می‌دارم، و ش...

زیستن به سان درختی، تنها و آزاد،برادرانه زیستن به سان درختان...

مرا لحظه‌ای تنها مگذارمرا از زرهِ نوازشت رویین‌تن کنمن به ظل...

من #فکر می‌کنمهرگز نبوده #قلب_مناینگونهگرم و سُرخ:#احساس_می‌...

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط