حواست نیست

حواست نیست؟!
دارم می روم...حواست نیست؟!
چمدانی نبسته ام،شال و کلاه هم نکرده ام،داد و بیداد و دعوا هم راه نینداخته ام ولی...
من خیلی وقت است که رفته ام!
دست هایم بند خاطرات است و پاهایم گیر قول و قرارها ولی دلم از قفس پریده و تو هنوز حواست نیست!
یک روز که سرت را بلند کنی از آن روزنامه ی لعنتی و خودت را از مشغله ها و روزمرگی هایت بکشی بیرون،می بینی که نیستم!
نگو از عاشقانه های گاه و بی گاهت...این ها عشق نیست لعنتی،تبدیل شده به عادت،وظیفه،وابستگی...نگو عشق که نیست!
به جهنم که یک عمر دویده ایم برای این روزها،به درک که با همه ی عالم جنگیده ایم برای این با هم بودن،از امروزت بگو...از این لحظه ها که مانده ام در منجلاب،که هستی و نیستی،که پر شده ام از حسرت...اگر رسیدن این بود ای کاش نمی...
بگذار سکوت کنم!
همه چیز خوب است عزیزم مثل همیشه مرتبم،رژ دلخواهت را زده ام،با عطر محبوبت
همه چیز خوب است،
فقط من خیلی وقت است که رفته ام...
تو اما حواست نیست!