داستان شب
#داستان_شب
{این داستانم بخاطر پیوند تصویری با پست قبلی قسمتتون بود که بازنشر بشه...}
#داستان_شب
#مطرب_پیر (قسمت اول)
از #منبر پایین آمد و مردم، مجلس را ترک میگفتند.
#شیخ_ابوسعید_ابوالخیر ، امشب چه شوری برپا کرد.
همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که میگفت، نهال شوق در دل ها میکاشت، اما من هنوز نگران قرضی بودم که باید میپرداختم.
#وام_سنگینی_بر_عهده_داشتم و نمیدانستم که چه باید کرد.
پیش خود گفتم که تنها امیدی که میتوانم به آن دل ببندم، ابوسعید است.
او حتما به من کمک خواهد کرد.
#شیخ ، گوشه ای ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند.
ناگهان پیرزنی پیش آمد.
شیخ به من اشاره کرد، دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم.
پیرزن گفت کیسهای زر که صد دینار در آن است آوردهام که به شیخ دهم تا میان #نیازمندان تقسیم کند، او را بگو که در حق من دعایی کند.
کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم.
پیش خود گفتم که حتما شیخ، حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد، اما ابوسعید گفت این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر.
آنجا پیری افتاده است، سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوی اگر خواستی، نزد ما آی تا باز تو را زر دهیم.
شبانه به گورستان رفتم.
بین راه با خود میاندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمیداند و بر نمیآورد.
وقتی به گورستان رسیدم، به همان نشانی که شیخ داده بود، پیری را دیدم که طنبوری (یکی از آلات موسیقی است که در آن ایام، جزو آلات لهو و لعب و گناه محسوب میشد) زیر سر نهاده و خفته است.
به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم، اما ترس و وحشت، پیر را حیران کرده بود.
سخت هراسید.
خواست که بگوید تو کیستی، که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم.
پیر، هم چنان متحیر و ترسان بود.
کیسه را گشود و دینارهای سرخ را دید.
نخست میپنداشت که خواب است، اما وقتی به سکه های طلا دست کشید و آنها را حس کرد، دانست که خواب نمیبیند.
لختی به دینارها نگریست، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد.
ناگهان به حرف آمد و گفت مرا نزد شیخ خود ببر.
گفتم برخیز که برویم.
بین راه، هم چنان متحیر و مضطرب بود.
گفتم اگر از تو سؤالی کنم پاسخ میدهی؟
سر خود را به پایین انداخت.
دانستم که آماده پاسخگویی است.
گفتم تو کیستی و در گورستان چه میکردی و ابوسعید، این کیسه زر به تو چرا داد؟
آهی کشید و غمگینانه گفت مردی هستم فقیر و وامانده از همه جا.
پیشه ام #مطربی است و وقتی جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود میخواندند تا #طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم.
در همه جای شهر، هرگاه دو تن با هم مینشستند، نفر سوم آنان من بودم.
اکنون پیر شدهام و صدایم میلرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش برآرد.
کسی مرا به مجلس خود دعوت نمیکند و به هیچ کار نمیآیم.
زن و فرزندم نیز #مرا_از_خود_راندهاند.
امشب در کوچه های شهر میگشتم.
هر چه اندیشیدم، ندانستم که کجا میتوانم خوابید و امشب را سر کنم.
ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و #شکسته_دلی، #گریستم و #با_خدای_خود_مناجات_کردم و گفتم #خدایا، #جوانی_و_تاب_و_توانم_رفته_است.
جایی ندارم و هیچ کس مرا نمیپذیرد.
عمری برای مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به اینجا رسیدم.
#امشب_را_میخواهم_برای_تو بنوازم و مطرب تو باشم.
تا دیرگاه مینواختم و مجلسی را که در آن #خود_و_خدایم بود، گرم می_کردم.
#میخواندم_و_میگریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه #شیخ، راهی نمانده بود.
پیر، هم چنان در فکر بود و خود نمیدانست که چه شده است.
به خانه شیخ رسیدیم و وارد شدیم.
ابوسعید، گوشه ای نشسته بود.
پیر طنبور زن، بی درنگ به دست و پای شیخ افتاد و همان دم #توبه کرد.
ابوسعید گفت ای جوانمرد، #یک_امشب_را_برای_خدا زدی و خواندی، #خداوند زحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و #پناه دهند.
طنبور زن، آرام گرفت.
ابوسعید، روی به من کرد و گفت بدان که #هیچ_کس_در_راه_خدا_زیان_نمیکند.
حاجت تو نیز برآورده خواهد شد.
یک روز گذشت.
شیخ از #منبر و مجلس فارغ شده بود.
در همان مجلس، کسی آمد و دویست دینار به من داد و گفت این را نزد ابوسعید ببر.
وقتی به خدمت شیخ رسیدم، گفت این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب.
راوی این داستان، شخصی به نام #حسن_مؤدب از شاگردان ابوسعید است.
[#اسرار_التوحید_فی_مقامات_الشیخ_ابی_سعید، ص ۱۱۶]
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/Cs4NzOevt4C/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==
{این داستانم بخاطر پیوند تصویری با پست قبلی قسمتتون بود که بازنشر بشه...}
#داستان_شب
#مطرب_پیر (قسمت اول)
از #منبر پایین آمد و مردم، مجلس را ترک میگفتند.
#شیخ_ابوسعید_ابوالخیر ، امشب چه شوری برپا کرد.
همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که میگفت، نهال شوق در دل ها میکاشت، اما من هنوز نگران قرضی بودم که باید میپرداختم.
#وام_سنگینی_بر_عهده_داشتم و نمیدانستم که چه باید کرد.
پیش خود گفتم که تنها امیدی که میتوانم به آن دل ببندم، ابوسعید است.
او حتما به من کمک خواهد کرد.
#شیخ ، گوشه ای ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند.
ناگهان پیرزنی پیش آمد.
شیخ به من اشاره کرد، دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم.
پیرزن گفت کیسهای زر که صد دینار در آن است آوردهام که به شیخ دهم تا میان #نیازمندان تقسیم کند، او را بگو که در حق من دعایی کند.
کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم.
پیش خود گفتم که حتما شیخ، حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد، اما ابوسعید گفت این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر.
آنجا پیری افتاده است، سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوی اگر خواستی، نزد ما آی تا باز تو را زر دهیم.
شبانه به گورستان رفتم.
بین راه با خود میاندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمیداند و بر نمیآورد.
وقتی به گورستان رسیدم، به همان نشانی که شیخ داده بود، پیری را دیدم که طنبوری (یکی از آلات موسیقی است که در آن ایام، جزو آلات لهو و لعب و گناه محسوب میشد) زیر سر نهاده و خفته است.
به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم، اما ترس و وحشت، پیر را حیران کرده بود.
سخت هراسید.
خواست که بگوید تو کیستی، که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم.
پیر، هم چنان متحیر و ترسان بود.
کیسه را گشود و دینارهای سرخ را دید.
نخست میپنداشت که خواب است، اما وقتی به سکه های طلا دست کشید و آنها را حس کرد، دانست که خواب نمیبیند.
لختی به دینارها نگریست، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد.
ناگهان به حرف آمد و گفت مرا نزد شیخ خود ببر.
گفتم برخیز که برویم.
بین راه، هم چنان متحیر و مضطرب بود.
گفتم اگر از تو سؤالی کنم پاسخ میدهی؟
سر خود را به پایین انداخت.
دانستم که آماده پاسخگویی است.
گفتم تو کیستی و در گورستان چه میکردی و ابوسعید، این کیسه زر به تو چرا داد؟
آهی کشید و غمگینانه گفت مردی هستم فقیر و وامانده از همه جا.
پیشه ام #مطربی است و وقتی جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود میخواندند تا #طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم.
در همه جای شهر، هرگاه دو تن با هم مینشستند، نفر سوم آنان من بودم.
اکنون پیر شدهام و صدایم میلرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش برآرد.
کسی مرا به مجلس خود دعوت نمیکند و به هیچ کار نمیآیم.
زن و فرزندم نیز #مرا_از_خود_راندهاند.
امشب در کوچه های شهر میگشتم.
هر چه اندیشیدم، ندانستم که کجا میتوانم خوابید و امشب را سر کنم.
ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و #شکسته_دلی، #گریستم و #با_خدای_خود_مناجات_کردم و گفتم #خدایا، #جوانی_و_تاب_و_توانم_رفته_است.
جایی ندارم و هیچ کس مرا نمیپذیرد.
عمری برای مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به اینجا رسیدم.
#امشب_را_میخواهم_برای_تو بنوازم و مطرب تو باشم.
تا دیرگاه مینواختم و مجلسی را که در آن #خود_و_خدایم بود، گرم می_کردم.
#میخواندم_و_میگریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه #شیخ، راهی نمانده بود.
پیر، هم چنان در فکر بود و خود نمیدانست که چه شده است.
به خانه شیخ رسیدیم و وارد شدیم.
ابوسعید، گوشه ای نشسته بود.
پیر طنبور زن، بی درنگ به دست و پای شیخ افتاد و همان دم #توبه کرد.
ابوسعید گفت ای جوانمرد، #یک_امشب_را_برای_خدا زدی و خواندی، #خداوند زحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و #پناه دهند.
طنبور زن، آرام گرفت.
ابوسعید، روی به من کرد و گفت بدان که #هیچ_کس_در_راه_خدا_زیان_نمیکند.
حاجت تو نیز برآورده خواهد شد.
یک روز گذشت.
شیخ از #منبر و مجلس فارغ شده بود.
در همان مجلس، کسی آمد و دویست دینار به من داد و گفت این را نزد ابوسعید ببر.
وقتی به خدمت شیخ رسیدم، گفت این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب.
راوی این داستان، شخصی به نام #حسن_مؤدب از شاگردان ابوسعید است.
[#اسرار_التوحید_فی_مقامات_الشیخ_ابی_سعید، ص ۱۱۶]
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/Cs4NzOevt4C/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==
۱.۹k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.