♨️طنز تلخ(۲) این قسمت:
♨️طنز تلخ(۲) این قسمت:
چای هندی و وفاق ملی!
استکان چای هندی رو گذاشتم جلوش؛ اما هیچ واکنشی نشان نداد. چشم دوخته بود به دیوار روبرو. دستم رو بردم جلوی صورتش و تکان دادم. دیدم نه اصلاً در این عالم نیست. دستم را گذاشتم روی شانهاش و تکانش دادم، به خودش آمد.
گفتم: کجایی بابا؟ خیلی تو فکری؟
پس کلهاش را خاراند گفت: هنوز تو کف این "وفاق ملی" ام.
- مگه چیز بدیه؟
- والا چه عرض کنم... رو کاغذ که چیز خوبیه؛ ولی تو عمل که میای، میبینی تا اینجای کار انگار همهش به نفع فتنهگران و مجرمان و خودفروختگان و فحاشان و رقاصان و اینا داره تموم میشه.
مجتبی که تا حالا ساکت بود گفت: اینو گوش کنین. میگن یه گرگ و شتری به خاطر بالا بودن اجارهها، مشترکا یه خونه رو اجاره کرده بودن. هر روز صبح بچههاشون رو توی خونه میذاشتن و خودشون میرفتن دنبال تهیهی غذا. یه روز که گرگ زودتر و دست خالی برگشته بود، یکی از بچهشترها رو خورد. وقتی سر و کلهی شتر از دور پیدا شد، گرگ زود جلو دوید و در حالی که سعی میکرد توی صداش نگرانی پیدا باشه، گفت: رفیق یکی از بچههامون نیست.
شتر با هول و ولا گفت: از بچههای من یا بچه های تو؟
گرگ قیافهی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: باز که ازون حرفا زدی! ما که بنامون بر "وفاق ملی" بود. من و تو نداره؛ یکی از بچههای "ما".
شتر که هیچ وقت این قدر قانع نشده بود؛ دیگر چیزی نگفت و زندگی همچنان به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد؛ فقط بدیاش این بود که هر چند وقت یک بار یکی از بچهشترها گم میشد؛ ولی شتر اصلا ناراحت نمیشد؛ چون عوضش" وفاق ملی"شان سر جاش بود.
در این فاصله که ما غرق شنیدن قصه بودیم. بهزاد از فرصت استفاده کرده و چای خودش و مجتبی و کریم رو بالا داده بود و در حالی که با پشت دست، آبخور سبیلش رو خشک می کرد گفت: عجب چیز خوبیه این وفاق ملی!
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari
چای هندی و وفاق ملی!
استکان چای هندی رو گذاشتم جلوش؛ اما هیچ واکنشی نشان نداد. چشم دوخته بود به دیوار روبرو. دستم رو بردم جلوی صورتش و تکان دادم. دیدم نه اصلاً در این عالم نیست. دستم را گذاشتم روی شانهاش و تکانش دادم، به خودش آمد.
گفتم: کجایی بابا؟ خیلی تو فکری؟
پس کلهاش را خاراند گفت: هنوز تو کف این "وفاق ملی" ام.
- مگه چیز بدیه؟
- والا چه عرض کنم... رو کاغذ که چیز خوبیه؛ ولی تو عمل که میای، میبینی تا اینجای کار انگار همهش به نفع فتنهگران و مجرمان و خودفروختگان و فحاشان و رقاصان و اینا داره تموم میشه.
مجتبی که تا حالا ساکت بود گفت: اینو گوش کنین. میگن یه گرگ و شتری به خاطر بالا بودن اجارهها، مشترکا یه خونه رو اجاره کرده بودن. هر روز صبح بچههاشون رو توی خونه میذاشتن و خودشون میرفتن دنبال تهیهی غذا. یه روز که گرگ زودتر و دست خالی برگشته بود، یکی از بچهشترها رو خورد. وقتی سر و کلهی شتر از دور پیدا شد، گرگ زود جلو دوید و در حالی که سعی میکرد توی صداش نگرانی پیدا باشه، گفت: رفیق یکی از بچههامون نیست.
شتر با هول و ولا گفت: از بچههای من یا بچه های تو؟
گرگ قیافهی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: باز که ازون حرفا زدی! ما که بنامون بر "وفاق ملی" بود. من و تو نداره؛ یکی از بچههای "ما".
شتر که هیچ وقت این قدر قانع نشده بود؛ دیگر چیزی نگفت و زندگی همچنان به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد؛ فقط بدیاش این بود که هر چند وقت یک بار یکی از بچهشترها گم میشد؛ ولی شتر اصلا ناراحت نمیشد؛ چون عوضش" وفاق ملی"شان سر جاش بود.
در این فاصله که ما غرق شنیدن قصه بودیم. بهزاد از فرصت استفاده کرده و چای خودش و مجتبی و کریم رو بالا داده بود و در حالی که با پشت دست، آبخور سبیلش رو خشک می کرد گفت: عجب چیز خوبیه این وفاق ملی!
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari
۱.۷k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.