در آن لحظه ای که تو رفتی...!
در آن لحظه ای که تو رفتی...!
و من را با آن هوای غریب تنها گذاشتی
دیگر چه می خواستی؟! دگر چه...؟!
و من چشم دوخته بودم به مسیر آمد و بازگشتن رهگذران...!!
از همان درختی که شروعش کردی ولی حالا من را هم مثل آن درخت شکسته که دیگر کسی به آن توجهی ندارد و برگ هایش جمع و روانه زمین می شوند را با تمام خاطرات تلخ و شیرین تنها گذاشتیی
از همان لحظه که لب های قهوهای خوش فرم مردانه ات را رو لب هایم گذاشتی و طعم زندگی را وارد خون هایم کردی آنقدر بوسیدی.... آنقدر بوسیدی... که خون های بدنم آنقدر پر رنگ شدن که از زیر پوست لپ داغم هم حتی پیدا بود.!
و با یک تماس مرا از این دنیا جدا می کردی
اما چه راحت رفتی...!!
به قلم:خودم
و من را با آن هوای غریب تنها گذاشتی
دیگر چه می خواستی؟! دگر چه...؟!
و من چشم دوخته بودم به مسیر آمد و بازگشتن رهگذران...!!
از همان درختی که شروعش کردی ولی حالا من را هم مثل آن درخت شکسته که دیگر کسی به آن توجهی ندارد و برگ هایش جمع و روانه زمین می شوند را با تمام خاطرات تلخ و شیرین تنها گذاشتیی
از همان لحظه که لب های قهوهای خوش فرم مردانه ات را رو لب هایم گذاشتی و طعم زندگی را وارد خون هایم کردی آنقدر بوسیدی.... آنقدر بوسیدی... که خون های بدنم آنقدر پر رنگ شدن که از زیر پوست لپ داغم هم حتی پیدا بود.!
و با یک تماس مرا از این دنیا جدا می کردی
اما چه راحت رفتی...!!
به قلم:خودم
۱.۷k
۰۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.