چشم هایت را دیدم

چشم هایت را دیدم
و تازه فهمیدم
بهار آمده است
تووو
با خودت بهار را به آغوشم آورده ای
خیالت شیرین است
کامم را قند می دارد
و امان از نگاهت
که آدم نمی تواند دست از تماشایش بردارد
وقتی با شراب لب هایت
پیک بوسه هایم را پر می کنی
مست و لایعقل
از خود بیخود شده و
مسافر کوچه تنهایی می شود
و همراه با عقربه نگاهت
به سوی فصل وصال گام برمی دارم
نفس گرمت را که
چون اعجاز مسیحا نورانی است را
دوست می دارم
چرا که قلبم را به تپش وا می دارد
راستی از خودت تا به حال پرسیده ای
آیا کسی به اندازه من
تو‌را دوست دارد
دیدگاه ها (۱)

عشق یک اتفاق است و دوست داشتن یک انتخاب ...نشدنی ترین کار دن...

تو که باشی بهار را بر سرِ تمامِ فصل ها سنجاق خواهم کرد .. ....

برایم حرفی بیاور از جنس بارانزلال و خنککه چشمهایم را با آن ب...

به تو فکر می‌کنم و تو همیشه در عجیب ترین زمان و غریب ترین مک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط