ز بی عشقی بهار زندگی دامن کشید از من
ز بیعشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش میچکید از من
ز بی دردی دلم شد پارهای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بیقراری میتپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی نیازی ناز عالم میکشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دائم میدمید از من
ز بی برگی به کار چشمزخم باغ میآیم
مباش ای بوستانپیرا به کلی ناامید از من
نوای بیخودان داروی بیهوشی بود دل را
دگر خود را ندید آن کس که فریادی شنید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش میچکید از من
ز بی دردی دلم شد پارهای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بیقراری میتپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی نیازی ناز عالم میکشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دائم میدمید از من
ز بی برگی به کار چشمزخم باغ میآیم
مباش ای بوستانپیرا به کلی ناامید از من
نوای بیخودان داروی بیهوشی بود دل را
دگر خود را ندید آن کس که فریادی شنید از من
۵.۴k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱