اسم داستان:کاش هیچ وقت جدایی وجود نداشت
اسم داستان:کاش هیچ وقت جدایی وجود نداشت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت اول
من مریم 21 سالمه یه روز یه آقایی زنگ زد و مزاحمم شد تا چند روز دست از سرم برنداشت یه روز که قسمم داد زنگ میزنم جوابمو بده گفتم باشه زنگ زد منم جواب دادم ازش پرسیدم متاهل یا مجرد بهم گفت مجردم، من باور نکردم تا چند روز جواب پیامشو میدادم ولی عاشقش نشدم تا که یه روزی فهمیدم متاهل خانومش جواب پیاممو داد، بهم گفت زندگیمو خراب نکن گفتم نمیدونستم به خدا متاهل، گفتم مطمئن باش دیگه هیچ وقت مزاحم نمیشم، تا چند روز گذشت و یه پسری بهم پیام داد منم جوابشو دادم شما، گفت یه آشنا، منم که تنها شده بودم تا چند روز پیام میداد منم جوابشو میدادم بعد چند روز گفتم شما شماره منو از کجا آوردی گفت شما چند روز پیش با داداش من دوست بودید زن داداشم فهمید و شماره شما رو اون بهم داد. بهم پیشنهاد دوستی داد منم که تنها بودم قبول کردم همون روز بهم قول دادیم تا وقتی که با همیم مال هم باشیم منم قبول کردم اونم قبول کرد، چند روز گذشت و قرار گذاشتیم برای بار اول همدیگر و ببینیم اون روز رسید و منم دل تو دلم نبود قرار گذاشته بودیم تو امام زاده همدیگر و ببینیم هوا یکم سرد بود. اونجا یکم شلوغ بود گفت یه بافت مشکی پوشیدم تا سرمو بلند کردم رو به روم وایستاده بود....
ادامه دارد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت اول
من مریم 21 سالمه یه روز یه آقایی زنگ زد و مزاحمم شد تا چند روز دست از سرم برنداشت یه روز که قسمم داد زنگ میزنم جوابمو بده گفتم باشه زنگ زد منم جواب دادم ازش پرسیدم متاهل یا مجرد بهم گفت مجردم، من باور نکردم تا چند روز جواب پیامشو میدادم ولی عاشقش نشدم تا که یه روزی فهمیدم متاهل خانومش جواب پیاممو داد، بهم گفت زندگیمو خراب نکن گفتم نمیدونستم به خدا متاهل، گفتم مطمئن باش دیگه هیچ وقت مزاحم نمیشم، تا چند روز گذشت و یه پسری بهم پیام داد منم جوابشو دادم شما، گفت یه آشنا، منم که تنها شده بودم تا چند روز پیام میداد منم جوابشو میدادم بعد چند روز گفتم شما شماره منو از کجا آوردی گفت شما چند روز پیش با داداش من دوست بودید زن داداشم فهمید و شماره شما رو اون بهم داد. بهم پیشنهاد دوستی داد منم که تنها بودم قبول کردم همون روز بهم قول دادیم تا وقتی که با همیم مال هم باشیم منم قبول کردم اونم قبول کرد، چند روز گذشت و قرار گذاشتیم برای بار اول همدیگر و ببینیم اون روز رسید و منم دل تو دلم نبود قرار گذاشته بودیم تو امام زاده همدیگر و ببینیم هوا یکم سرد بود. اونجا یکم شلوغ بود گفت یه بافت مشکی پوشیدم تا سرمو بلند کردم رو به روم وایستاده بود....
ادامه دارد...
۸.۴k
۱۴ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.