بسم الله الرحمن الرحیم
شهیده: نجمه قاسم پور
محل شهادت: کانون رهپویان وصال
تاریخ شهادت: بهار 1387
محل دفن: دارالرحمه شیراز
از نامحرم فراری بود. هیچ وقت کسی او را بدون چادر ندید. روزی در دارالرحمه شیراز سر مزار شهدا بودیم به من گفت: آبجی زمانی که من را در قبر می گذارند، می خواهم نامحرمی بالای سرم نباشد!
همه اقوام می گفتند: نجمه آخر شهید می شود.
همیشه نماز شب می خواند.
نه خودش غیبت می کرد نه کسی در حضور او غیبت می کرد.
به درس خیلی اهمیت می داد و مهربان بود.
بعضی اوقات در خانه می نشست و برای آنهای که مومن نبودند دعا و گریه می کرد و از خدا می خواست که هدایت شوند.
ابتدای اذان صبح یکی یکی همه را بیدار می کرد و می گفت نماز اول وقتش خوب است.
اوایل سال 87 با کاروان رهپویان عازم مشهد بودیم اتوبوس در سربالایی خراب شد و داشت عقب عقب برمی گشت همه بچه ها ترسیده بودند. نجمه آرام بود و گفت بچه ها میشه در راه امام رضا علیه السلام شهید شویم؟ بچه ها خندیدند و گفتند: بابا شهادت کجا بود؟ دلت خوش است ها! گفت اگه خدا بخواهد می شود.
مسئول انتظامات بود چند نفر از بچه ها برای خرید رفته بودند و دیر امدند ایشان از آنها پرسید: چرا دیر آمدید؟
انها در جواب برخورد بدی کرند و قاسم پور سرش را پایین انداخت و ساکت شد. بعد از مدتی ایشان با خوش روی آمد و گفت بچه ها مرا حلال کنید. شما زائر آقا هستید یک وقت از من دلگیر نباشید من باید وظیفه ام را انجام می دادم.
در رواق دارالهدایه ی مشهد بودیم. بعد از مراسم هر کس یه آرزوی کرد و نوبت به نجمه رسید و دعای کرد که آرزوی همیشی اش بود؛ شهادت در رکاب پسر فاطمه علیها سلام.
خواهرش می گفت: مدتی قبل، خواب دیدم در حرم امام رضا علیه السلام هستم. شخصی به من و نجمه گفت: شما دو خواهر چهل روز دیگر از دنیا می روید! برای نجمه تعریف کردم. گفت: خدا نکند تو بمیری؛ تو سه تا بچه داری، من بمیرم. چند روز قبل پرسید: آبجی چهل روز تمام شد؟ گفتم: نه، هنوز ده روز دیگه مانده.
روز شنبه بود. می گفت: خواب عجیبی دیدم. شهیدی به نام شکاری، اصرار داشت قبرش را برایش پیدا کنم! می خواهم بروم گلزار شهدای دارالرحمه بلکه قبرش را پیدا کنم.
منافقین ضد بشریت که با رشد معنوی جوانان این کشور مخالف بودند، بار دیگر دست به کار شدند.
حسینیه ی سید الشهدای شیراز یکی از پایگاه های معنوی برای جوانان مومن و انقلابی شده بود. گروهک تروریستی و سلطنت طلب تُندرو بهار 87 را برای انجام کارهای تروریستی خود انتخاب کردند.
فراموش نمی کنم جلوی درب دوم حسینیه دیدمش. دو شاخه گل رُز قرمز دستش بود! حالم را پرسید و گفت: این دو شاخه گل را به نیت بچه های کانون خریدم. این یکی مال تو.
بعد گفت: حلالم کن دیگر نمی بینمت!
ناراحت شدم و گفتم: یعنی چی؟ مگر کانون نمی آیی؟
گفت: چرا، اما به دلم افتاده دیگر بچه های کانون را نمی بینم. اما مادیگر او را ندیدیم...
انفجا مهیبی بود. ضربه ی شدیدی به سرش خورد. صورتش رو پر از خون کرده بود. وقتی احساس کرد دکتر بالا سرش اومده با عجله چادرش را روی بدنش کشید. و این اولین و آخرین حرکتش بعد از انفجار بود. و آن روز چهل روز از خواب خواهر گذشته بود.
آخرین نوشته ی شهیده نجمه قاسم پور در دفتر یکی از بچه ها:
دوست عزیزم! خوشبختی را نه بر تخت پادشاهی، بلکه در نمازهای عاشقانه و عارفانه باید جست وجو کرد.،،
گروه#جهادتبیین 👉 #عضوشوید
https://eitaa.com/joinchat/1666515140Cc781806e1d
محل شهادت: کانون رهپویان وصال
تاریخ شهادت: بهار 1387
محل دفن: دارالرحمه شیراز
از نامحرم فراری بود. هیچ وقت کسی او را بدون چادر ندید. روزی در دارالرحمه شیراز سر مزار شهدا بودیم به من گفت: آبجی زمانی که من را در قبر می گذارند، می خواهم نامحرمی بالای سرم نباشد!
همه اقوام می گفتند: نجمه آخر شهید می شود.
همیشه نماز شب می خواند.
نه خودش غیبت می کرد نه کسی در حضور او غیبت می کرد.
به درس خیلی اهمیت می داد و مهربان بود.
بعضی اوقات در خانه می نشست و برای آنهای که مومن نبودند دعا و گریه می کرد و از خدا می خواست که هدایت شوند.
ابتدای اذان صبح یکی یکی همه را بیدار می کرد و می گفت نماز اول وقتش خوب است.
اوایل سال 87 با کاروان رهپویان عازم مشهد بودیم اتوبوس در سربالایی خراب شد و داشت عقب عقب برمی گشت همه بچه ها ترسیده بودند. نجمه آرام بود و گفت بچه ها میشه در راه امام رضا علیه السلام شهید شویم؟ بچه ها خندیدند و گفتند: بابا شهادت کجا بود؟ دلت خوش است ها! گفت اگه خدا بخواهد می شود.
مسئول انتظامات بود چند نفر از بچه ها برای خرید رفته بودند و دیر امدند ایشان از آنها پرسید: چرا دیر آمدید؟
انها در جواب برخورد بدی کرند و قاسم پور سرش را پایین انداخت و ساکت شد. بعد از مدتی ایشان با خوش روی آمد و گفت بچه ها مرا حلال کنید. شما زائر آقا هستید یک وقت از من دلگیر نباشید من باید وظیفه ام را انجام می دادم.
در رواق دارالهدایه ی مشهد بودیم. بعد از مراسم هر کس یه آرزوی کرد و نوبت به نجمه رسید و دعای کرد که آرزوی همیشی اش بود؛ شهادت در رکاب پسر فاطمه علیها سلام.
خواهرش می گفت: مدتی قبل، خواب دیدم در حرم امام رضا علیه السلام هستم. شخصی به من و نجمه گفت: شما دو خواهر چهل روز دیگر از دنیا می روید! برای نجمه تعریف کردم. گفت: خدا نکند تو بمیری؛ تو سه تا بچه داری، من بمیرم. چند روز قبل پرسید: آبجی چهل روز تمام شد؟ گفتم: نه، هنوز ده روز دیگه مانده.
روز شنبه بود. می گفت: خواب عجیبی دیدم. شهیدی به نام شکاری، اصرار داشت قبرش را برایش پیدا کنم! می خواهم بروم گلزار شهدای دارالرحمه بلکه قبرش را پیدا کنم.
منافقین ضد بشریت که با رشد معنوی جوانان این کشور مخالف بودند، بار دیگر دست به کار شدند.
حسینیه ی سید الشهدای شیراز یکی از پایگاه های معنوی برای جوانان مومن و انقلابی شده بود. گروهک تروریستی و سلطنت طلب تُندرو بهار 87 را برای انجام کارهای تروریستی خود انتخاب کردند.
فراموش نمی کنم جلوی درب دوم حسینیه دیدمش. دو شاخه گل رُز قرمز دستش بود! حالم را پرسید و گفت: این دو شاخه گل را به نیت بچه های کانون خریدم. این یکی مال تو.
بعد گفت: حلالم کن دیگر نمی بینمت!
ناراحت شدم و گفتم: یعنی چی؟ مگر کانون نمی آیی؟
گفت: چرا، اما به دلم افتاده دیگر بچه های کانون را نمی بینم. اما مادیگر او را ندیدیم...
انفجا مهیبی بود. ضربه ی شدیدی به سرش خورد. صورتش رو پر از خون کرده بود. وقتی احساس کرد دکتر بالا سرش اومده با عجله چادرش را روی بدنش کشید. و این اولین و آخرین حرکتش بعد از انفجار بود. و آن روز چهل روز از خواب خواهر گذشته بود.
آخرین نوشته ی شهیده نجمه قاسم پور در دفتر یکی از بچه ها:
دوست عزیزم! خوشبختی را نه بر تخت پادشاهی، بلکه در نمازهای عاشقانه و عارفانه باید جست وجو کرد.،،
گروه#جهادتبیین 👉 #عضوشوید
https://eitaa.com/joinchat/1666515140Cc781806e1d
۷.۳k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲