رمان تیر از نسترن اکبریان
نام رمان: تیر
نویسنده: نسترن اکبریان(N.a25)
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی_ جنایی
پارت گذاری: دوشنبهها
خلاصه:
هوس پروانه شدن، پیلهی تنگ آسایش را شکافت و بالهای رنگ گرفته بهدست دروغ، عزم صعود کرد. صعودی که در اوج، منجر به سقوطی اسفناک در چالهی واقعیت شد و ستیز، در وانفسهای زندگی، رنگ خشمش را به رخ سختی ندیدهی او کشید.
فشار پشت فشار به روحیهی لطیفش خراش میداد و وجدان، عرصه را برای حرکت، تنگتر و ذهنش را به سمت فرار سوق میداد.
فرار از باتلاقی که خود، خود را در عمقش رها کرده و حال برای نجات، دست و پا میزد.
بخشی از رمان تیر:
#رمان_تیر
با عجز خودش را روی زمین خاک گرفته سر داد و به در رساند، درحینی که انگشتهای بیجانش را به در میکوبید، با صدایی تحلیل رفته شروع به نفرین آن اشخاص به اصطلاح با خدا کرد!
سرم به قدری سنگینی میکرد که هر چند ثانیه احتمال بسته شدن چشمانم را میدادم. انگار دخترک تازه نگاهش به من افتاده بود که به سختی خودش را بالا کشید و در حالی که شال پاره و خاکیاش را روی موهای آشفتهاش میکشید، به در تکیه زد.
- هی تو! ایرانی هستی؟
متعجب از لحن خشن و گارد تهاجمی صدایش، بیشتر لای چشمم را باز کردم و در پاسخش، تنها سری تکان دادم.
- از... لباسهات مشخصه، مطمئعنم هیچ وقت، فکرش رو نمیکردی کارت به اینجا برسه... مثل من!
سرش را به در چسباند و نفس عمیقی کشید. تلاش بسیاری برای تحمل درد و بسته نشدن چشمانم داشتم اما از شدت خون ریزی شانهام، خواب که سهل بود، هر آن احتمال مرگ میدادم؛ آن هم در آن شرایط اسفبار!
- هی! نخواب، اگه الان بخوابی مرگت حتمیه!
صدای کلفت و دورگهاش نشان از جیغ و داد بسیار میداد، پوزخندی به لب نشاندم؛ مرگ... همان لحظه هم برایم حتمی بود!
زیر چشمی نگاهش کردم، همانطور که سرش را به در تکیه داده بود چشمانش را بسته و نفسهای عمیق میکشید. انگار به نوعی سعی در آرام کردن خودش داشت.
نزدیک به پنج دقیقه گذشته بود و تنها چیزی که شنیده میشد، صدای نفسهای پر درد من و آن دخترک عرب زبان بود. تکانی به تنم دادم که درد، نفسم را برید؛ به هر جان کندنی بود نیم خیز شدم و کمرم را به دیوار پشت سر تکیه دادم.
- هی! گلوله خوردی؟
«هی» را آنقدر با خشم و تأکیدی میگفت که بیاختیار، چشمانم را به خود میکشید. مجدد در پاسخ حرفش سری تکان دادم. انگار کمی آرام شده بود که سرش را پایین آورد و دقیق در صورتم ریز شد.
- چیه؟ چرا حرف نمیزنی؟ زبونت رو بریدن یا داغ کردن؟!
پوزخند صدا داری زد و آرامتر ادامه داد:
- هرچند از اون عوضیها بعید نیست...
لینک رمان تیر:
https://forum.98ia2.ir/topic/24152-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%B1-na25-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/?do=getLastComment
نویسنده: نسترن اکبریان(N.a25)
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی_ جنایی
پارت گذاری: دوشنبهها
خلاصه:
هوس پروانه شدن، پیلهی تنگ آسایش را شکافت و بالهای رنگ گرفته بهدست دروغ، عزم صعود کرد. صعودی که در اوج، منجر به سقوطی اسفناک در چالهی واقعیت شد و ستیز، در وانفسهای زندگی، رنگ خشمش را به رخ سختی ندیدهی او کشید.
فشار پشت فشار به روحیهی لطیفش خراش میداد و وجدان، عرصه را برای حرکت، تنگتر و ذهنش را به سمت فرار سوق میداد.
فرار از باتلاقی که خود، خود را در عمقش رها کرده و حال برای نجات، دست و پا میزد.
بخشی از رمان تیر:
#رمان_تیر
با عجز خودش را روی زمین خاک گرفته سر داد و به در رساند، درحینی که انگشتهای بیجانش را به در میکوبید، با صدایی تحلیل رفته شروع به نفرین آن اشخاص به اصطلاح با خدا کرد!
سرم به قدری سنگینی میکرد که هر چند ثانیه احتمال بسته شدن چشمانم را میدادم. انگار دخترک تازه نگاهش به من افتاده بود که به سختی خودش را بالا کشید و در حالی که شال پاره و خاکیاش را روی موهای آشفتهاش میکشید، به در تکیه زد.
- هی تو! ایرانی هستی؟
متعجب از لحن خشن و گارد تهاجمی صدایش، بیشتر لای چشمم را باز کردم و در پاسخش، تنها سری تکان دادم.
- از... لباسهات مشخصه، مطمئعنم هیچ وقت، فکرش رو نمیکردی کارت به اینجا برسه... مثل من!
سرش را به در چسباند و نفس عمیقی کشید. تلاش بسیاری برای تحمل درد و بسته نشدن چشمانم داشتم اما از شدت خون ریزی شانهام، خواب که سهل بود، هر آن احتمال مرگ میدادم؛ آن هم در آن شرایط اسفبار!
- هی! نخواب، اگه الان بخوابی مرگت حتمیه!
صدای کلفت و دورگهاش نشان از جیغ و داد بسیار میداد، پوزخندی به لب نشاندم؛ مرگ... همان لحظه هم برایم حتمی بود!
زیر چشمی نگاهش کردم، همانطور که سرش را به در تکیه داده بود چشمانش را بسته و نفسهای عمیق میکشید. انگار به نوعی سعی در آرام کردن خودش داشت.
نزدیک به پنج دقیقه گذشته بود و تنها چیزی که شنیده میشد، صدای نفسهای پر درد من و آن دخترک عرب زبان بود. تکانی به تنم دادم که درد، نفسم را برید؛ به هر جان کندنی بود نیم خیز شدم و کمرم را به دیوار پشت سر تکیه دادم.
- هی! گلوله خوردی؟
«هی» را آنقدر با خشم و تأکیدی میگفت که بیاختیار، چشمانم را به خود میکشید. مجدد در پاسخ حرفش سری تکان دادم. انگار کمی آرام شده بود که سرش را پایین آورد و دقیق در صورتم ریز شد.
- چیه؟ چرا حرف نمیزنی؟ زبونت رو بریدن یا داغ کردن؟!
پوزخند صدا داری زد و آرامتر ادامه داد:
- هرچند از اون عوضیها بعید نیست...
لینک رمان تیر:
https://forum.98ia2.ir/topic/24152-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%B1-na25-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/?do=getLastComment
۱.۷k
۲۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.