داشتم اروم میرفتم و کتاب *کتابش ف قع بزرگ بدد*انیجلو باخو
داشتم اروم میرفتم و کتاب *کتابش ف قع بزرگ بدد*انیجلو باخودم میاوردم که صدای اشنایی رو شنیدم ازرائیل:خب خب ببین کی اینجاس میا از جهنم خانوم رستگار*این دوتا همو نمیشناسن زیاد ولی خدا همه چیو راجبه میا براش گوفت*میا:پس ازرائیل تویی ازرئیل:معلوم نیست حالا یه سوال دارم چرا به بعشت اومدی هوم میا:تا کتاب انجیلو بیارم برا خدا ازرائل:ببینمش*کتابو گرفت یه خطر خوند داد به میا*ازرائیل:اینکه کتاب انجیل نیست داری دروغ میگی میا:من بهش میگم کتاب انجیل ولی درباره حقیقت واقعی جهان و درباره گروهایی متفرقس هو دوتا چشم اومدن پیشن یکیشون گونهمو میمالید *چشم سمت رلست را بست*ازرائیل:اولین بار باییکی صمیمی شن میا:عجب خب حالا عا*خدا توگوش میا گفت که لازم نیست کتابو بده و توگش ازرائیل گفت میارو برگردونه جهنم*ازرائیل:خب من باید برگردونمت جهنم میا:منم لازم نیست این کتابو پس بدم پس عه*ازرائیل میارو بغل اونم بغل پرنسسی* میا:پدر سگ ولم کون رملایجرخیجحرحد ازرائیل:هیس*انگشتتشو میازاره رو لب میا* میا:چشده ازرائیل:بقیه فرشته ها نمیشناستنت مکنه بعت حمله کنن خب بگو اول اون کتابو چطر حمل میکنی میا:ممد با یه دست میشه گرفت خیلی عاسونه ازرائیل:عجب خب بریم*تو دوثانیه بردش رو سقف خونه های جهنم میا*روشو برمیگردونه به ازرائیل*میا:ممنو وایسا کجا رفت عم هم بای بای *از روسقف میره* ازرائیل:تا بعدن میا #هازبین_هتل #الستور
۲.۷k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.