دلم یک اتفاق ساده میخواهد

دلــــم یک اتفاق ســاده میخـــواهد...

مثل شکســــتن گلدان شمعدانی کنار حوض

مادر بزرگ و در پی آن غرغر های بی امانش...

و خنده های ریز ریز کودکی که دستپاچه تکه های گلدان

فیروزه ای او را جمع میکند...

یک رویای ناب...

مثل مشت کردن اولین خوشه ی نور در آخرین ظهر تابستان

و گریز زیرکانه اش از لابه لای انگشتانم...

یک حضور بی موقع...

مثل رسیدن مهمان سر زده ای که سال ها بودنش

را فراموش کرده بودم...

دلم یک آرزوی محال میخواهد...
دیدگاه ها (۳)

صدایت را دوست دارم بگو… فقط بگو چــه فـــرق دارد از مـــن ، ...

دلم رابرایتمی نواختم ... !افسوسکه در انجمادِفاصله هاگم شدند ...

عشقآدم رابه جاهای ناشناخته می بردمثلابه ایستگاه های متروکبه ...

عشق،راهـی‌ســـت برای بازگشـت به خـانه،بعد از کاربعد از جنگبع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط