سلام زلزله
سلام زلزله
دیشب که آمدی...
من و لیلا و حمید را در خواب بردی
نمیدانم دفتر مشقم را از زیر آوار پیدا میکنند یا نه...
تو به خانم معلم بگو که تکلیفم را نوشته بودم.
راستی بقیهی آدمها هم، تکلیفشان را انجام دادهاند؟
دیشب حمید هم که قول داده بود کمتر شلوغی کند دیگر ساکت شد...
ساکتِ ساکت، برای همیشه...
همه سنگها و کلوخهایی که پدر بهنام سقف بر سرمان انباشته بود، پیکرهای کوچک مان را درهم کوبید و...
حمید نگران ترس لیلا از تاریکی بود و میگفت نترس آبجی من هستم.
ولی بعد از مدتی، دیگر نه حمید بود و نه لیلا و نه من...
میدانی زلزله، ما که رفتیم... ولی روح کوچکمان دید که خیلیها آمدند.
همانهایی که هیچگاه در روستایمان ندیده بودیمشان..
لودر هم آورند؛ با کلی کمپوت شیرین و بستههای غذا
ولی ما دیگر نبودیم
اگر هم بودیم که با دهان پرازخاک ... بگذریم
لودر که میدانی چیست...
همان ماشینی که در شهرها برای ساخت خانه
از آن استفاده میکنند
و در روستاها، برای برداشتن آوار از سر مرد.م
مصاحبه هم کردند که قرار است وام بدهند
و دستور دادهاند خیلی خیلی خیلی سریع باشد؛
همان وامی که به دلیل نبودن ضامن برای پدر
برای دادن نصف آن هم، هرگز موافقت نکردند.
کاش قبل از آمدن تو، وام را داده بودند
تا پدر خانه بهتری برایمان بسازد.
تا پدر مجبور نباشد هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند.
وای پدر! چقدر سنگین کرده بودی این آوار را...
نمیدانم زلزله...
شاید برای دادن وام پدر، به پادرمیانی تو احتیاج داشتند
می دانی زلزله
با آمدن تو، روستای ما را شناختند
میگویند کمک به زلزلهزدگان ثواب دارد؛ ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگی بهتر، ثواب ندارد؟
راستی چرا برخی آدمها برای بیدار شدن و لرزیدن قلبشان به ۷/۳ ریشتر لرزه احتیاج دارند؟
میدانی زلزله به چه فکر میکنم
به روستای بعدی، ثواب بعدی، درمانگاه بعدی و دستورات بعدی...
و به زندههای لودر و همدلیندیده
به پدرهای روستاهای دیگر که با تنگدستی،
آوارهای بعدی را تکه، تکه، تکه بر سقف خراب خود میچینند تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را از زیر آن بردارند.
دلم برای لیلا و حمید و مریم های روستاهای بعدی میسوزد...
می دانی زلزله
ما که رفتیم
ولی خدا کند روزی بنویسند:
" ز" مثل " زندگی"
#کیوان_شاهبداغی
#زلزله_کرمانشاه
دیشب که آمدی...
من و لیلا و حمید را در خواب بردی
نمیدانم دفتر مشقم را از زیر آوار پیدا میکنند یا نه...
تو به خانم معلم بگو که تکلیفم را نوشته بودم.
راستی بقیهی آدمها هم، تکلیفشان را انجام دادهاند؟
دیشب حمید هم که قول داده بود کمتر شلوغی کند دیگر ساکت شد...
ساکتِ ساکت، برای همیشه...
همه سنگها و کلوخهایی که پدر بهنام سقف بر سرمان انباشته بود، پیکرهای کوچک مان را درهم کوبید و...
حمید نگران ترس لیلا از تاریکی بود و میگفت نترس آبجی من هستم.
ولی بعد از مدتی، دیگر نه حمید بود و نه لیلا و نه من...
میدانی زلزله، ما که رفتیم... ولی روح کوچکمان دید که خیلیها آمدند.
همانهایی که هیچگاه در روستایمان ندیده بودیمشان..
لودر هم آورند؛ با کلی کمپوت شیرین و بستههای غذا
ولی ما دیگر نبودیم
اگر هم بودیم که با دهان پرازخاک ... بگذریم
لودر که میدانی چیست...
همان ماشینی که در شهرها برای ساخت خانه
از آن استفاده میکنند
و در روستاها، برای برداشتن آوار از سر مرد.م
مصاحبه هم کردند که قرار است وام بدهند
و دستور دادهاند خیلی خیلی خیلی سریع باشد؛
همان وامی که به دلیل نبودن ضامن برای پدر
برای دادن نصف آن هم، هرگز موافقت نکردند.
کاش قبل از آمدن تو، وام را داده بودند
تا پدر خانه بهتری برایمان بسازد.
تا پدر مجبور نباشد هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند.
وای پدر! چقدر سنگین کرده بودی این آوار را...
نمیدانم زلزله...
شاید برای دادن وام پدر، به پادرمیانی تو احتیاج داشتند
می دانی زلزله
با آمدن تو، روستای ما را شناختند
میگویند کمک به زلزلهزدگان ثواب دارد؛ ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگی بهتر، ثواب ندارد؟
راستی چرا برخی آدمها برای بیدار شدن و لرزیدن قلبشان به ۷/۳ ریشتر لرزه احتیاج دارند؟
میدانی زلزله به چه فکر میکنم
به روستای بعدی، ثواب بعدی، درمانگاه بعدی و دستورات بعدی...
و به زندههای لودر و همدلیندیده
به پدرهای روستاهای دیگر که با تنگدستی،
آوارهای بعدی را تکه، تکه، تکه بر سقف خراب خود میچینند تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را از زیر آن بردارند.
دلم برای لیلا و حمید و مریم های روستاهای بعدی میسوزد...
می دانی زلزله
ما که رفتیم
ولی خدا کند روزی بنویسند:
" ز" مثل " زندگی"
#کیوان_شاهبداغی
#زلزله_کرمانشاه
۱.۷k
۲۴ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.