طرح خوانش ده روز آخر
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_دوم
#قسمت_شش
---🍃🌸🍃🌸🍃---
... بیست و پنجمین روز حضور در سوریه است. ساعت هشت صبح، عمار بیدارم کرد و آهسته گفت:«با چی میخوای بیای؟»
با تعجب گفتم:«کجا؟!!»
گفت:«خلصه.»
خیلی محکم و جدی گفتم:«خوب با تراب دیگه!.» گفت اگر زود حاضر میشه بیدارش کن که سریع بریم اونجا؛ جلسه داریم.
خیلی سریع رفتم تو را بیدار کردم و راه افتادیم سمت خلصه. روستای خلصه در شمال شرقی العیس قرار داشت و فاصله خاش تا العیس پنج کیلومتری میشد. قرار بود ابراهیم هم با نیروهای گردان تداخل (گردان آفندی یا گردان هجوم) که آن موقع بنده برای اجرای معموریت به آن گردان معرفی شده بودم، آشنا شود و در صورت اجرای عملیات باهم باشیم. نیروهای ابراهیم هم در شمال حلب مانده بودند برای پدافند از منطقه تازه آزاد شده.
بعد از صرف صبحانه ای فوری، بلافاصله رفتیم سراغ محل استراحت و استقرار گردان تدخل. چند روزی میشد که بچه هایشان را ندیده بودم؛ هر کدام از نیروها که از دور ما را می دیدند، خوشحال به طرف ما می آمدند و مصافحه می کردند. سراغ وسام را از رفقایش گرفتم؛ یکی از همرزمانش با ناراحتی پاسخ داد: متاسفانه وسام در همین عملیات از نیروهای خودی جدا افتاده و توسط عناصر تکفیری عناصره اسیر شده است! بعد موبایلش را از جیب خارج کرد و تصویر وسام را نشانم داد که اسیر شده بود و دشمنان پیامی تهدیدآمیز برای خانوادهاش ارسال کرده بودند مبنی بر اینکه فرزندتان را چطور می خواهید تحویل بگیرید؟! بدون سر یا با بدن تکه تکه شده؟!!
واقعاً ناراحت کننده بود. هجده سال بیشتر سن نداشت. تا حدودی میشناختمش؛ جوانی بسیار شجاع، نورانی، مودب و خوش سیما بود. با ابراهیم رفتیم سمت ساختمان فرماندهی شان امین فرماندهی شان. امین(فرمانده شان) خودش نبود. حمودی را دیدم و از او جریان عملیات دیشب را پرسیدم. او هم با هیجان، کاملاً توضیح داد و گفت هشت نفر از نیروهای مان هم زخمی شدند که البته مورد خاصی نبوده است و فقط وسام را از دست داده ایم، سه تا از خودرو های مان هم از بین رفتند..
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#فصل_دوم
#قسمت_شش
---🍃🌸🍃🌸🍃---
... بیست و پنجمین روز حضور در سوریه است. ساعت هشت صبح، عمار بیدارم کرد و آهسته گفت:«با چی میخوای بیای؟»
با تعجب گفتم:«کجا؟!!»
گفت:«خلصه.»
خیلی محکم و جدی گفتم:«خوب با تراب دیگه!.» گفت اگر زود حاضر میشه بیدارش کن که سریع بریم اونجا؛ جلسه داریم.
خیلی سریع رفتم تو را بیدار کردم و راه افتادیم سمت خلصه. روستای خلصه در شمال شرقی العیس قرار داشت و فاصله خاش تا العیس پنج کیلومتری میشد. قرار بود ابراهیم هم با نیروهای گردان تداخل (گردان آفندی یا گردان هجوم) که آن موقع بنده برای اجرای معموریت به آن گردان معرفی شده بودم، آشنا شود و در صورت اجرای عملیات باهم باشیم. نیروهای ابراهیم هم در شمال حلب مانده بودند برای پدافند از منطقه تازه آزاد شده.
بعد از صرف صبحانه ای فوری، بلافاصله رفتیم سراغ محل استراحت و استقرار گردان تدخل. چند روزی میشد که بچه هایشان را ندیده بودم؛ هر کدام از نیروها که از دور ما را می دیدند، خوشحال به طرف ما می آمدند و مصافحه می کردند. سراغ وسام را از رفقایش گرفتم؛ یکی از همرزمانش با ناراحتی پاسخ داد: متاسفانه وسام در همین عملیات از نیروهای خودی جدا افتاده و توسط عناصر تکفیری عناصره اسیر شده است! بعد موبایلش را از جیب خارج کرد و تصویر وسام را نشانم داد که اسیر شده بود و دشمنان پیامی تهدیدآمیز برای خانوادهاش ارسال کرده بودند مبنی بر اینکه فرزندتان را چطور می خواهید تحویل بگیرید؟! بدون سر یا با بدن تکه تکه شده؟!!
واقعاً ناراحت کننده بود. هجده سال بیشتر سن نداشت. تا حدودی میشناختمش؛ جوانی بسیار شجاع، نورانی، مودب و خوش سیما بود. با ابراهیم رفتیم سمت ساختمان فرماندهی شان امین فرماندهی شان. امین(فرمانده شان) خودش نبود. حمودی را دیدم و از او جریان عملیات دیشب را پرسیدم. او هم با هیجان، کاملاً توضیح داد و گفت هشت نفر از نیروهای مان هم زخمی شدند که البته مورد خاصی نبوده است و فقط وسام را از دست داده ایم، سه تا از خودرو های مان هم از بین رفتند..
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
۱.۷k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.