📚تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش
📚تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش
مرد حمالى بود، يک روز داشت بار مىبرد. رسيد به يک باغ. بارش را زمين گذاشت و گفت: خدايا من يکى از بندگانِ تو هستم صاحب فلان، فلانشدهٔ اين باغ هم يک بندهٔ تو. اتفاقاً صاحب باغ توى بالاخانه، سر در نشسته بود. حرف حمال را شنيد و او را صدا کرد و گفت: حمالباشي، بارت را به مقصد برسان و برگرد اينجا، يک بار دارم مىخواهم برايم به جائى ببري. حمال رفت و برگشت پيش صاحب باغ، ديد او تکيه زده به مخدههاى مليلهدوزى و دم دستگاه مفصلى دارد. گفت: بارتان کجاست؟ گفت: من از تو خوشم آمده است. مىخواهم شرح حال خودم را برايت تعريف کنم. هر چقدر هم که تا شب کاسبى مىکردى من مىدهم. بنشين و گوش کن.حمالباشى قليانى را برايش آورده بودند، شروع کرد به کشيدن، مرد گفت:من پسر يک تاجر بودم و هميشه به نصيحتهاى او گوش مىکردم، تا اينکه پدرم مرد و من جاى او نشستم و همراه شريکهايم شروع کردم به تجارت، کارمان بالا گرفت و هميشه ده دروازده تا از کشتىهايمان روى آب مىرفت و مىآمد. روزى توى کشتى نشسته بودم، که باد مخالف وزيد و کشتى غرق شد، من دارائىام را که توى يک جعبه بود حمايل کردم و خود را با تکه چوبى به جزيرهاى رساندم. چند روزى در آن جزيره بودم و شکم خود را با ميوهها سير مىکردم تا اينکه ردِ آبِ رودى را گرفتم تا به سرچشمهاش برسم، رفتم و رفتم يک وقت ديدم جلو دروازهٔ يک شهر هستم. وارد شهر شدم از جيبم پول در آوردم نان بخرم گفتند اين پول را اينجا قبول نمىکنيم.
توى جعبهام پول طلا درآوردم و رفتم پيش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتى ماجراى مرا شنيد از من خوشش آمد. مرا به خانهاش برد. دو سه روزى گذشت، هر روز دخترى توى حياط رفت و آمد مىکرد که خيلى خوشگل بود. دربارهٔ دختر از صراف سئوال کردم، گفت اگر او را مىخواهى پيشکشات. دختر را عقد کردم و کنار دکانِ صراف يک دکان باز کردم و مشغول صرافى شدم.بعد از مدتى فهميدم که در اين شهر هر مرد و يا زنى بميرد همسرش را با يک کوزه آب و يک سفره نان مىاندازند توى چاه. روزى از زنم پرسيدم. توى شهر شما اگر کسى زن بگيرد، مىتواند زنش را با خودش به شهر ديگرى ببرد؟ گفت: نه. گفتم: در شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. ديدم بد جائى گير افتادهام؛ بعد از مدتى زنم مرد، او را خاک کردند و مرا هم با يک کوزه آب و يک سفره نان توى چاه انداختند، هرچه التماس کردم فايدهاى نکرد.وقتى به ته چاه رسيدم، ديدم هزار زرع گشادى دارد. و کلى استخوان روى هم ريخته. حساب کردم ديدم نان و آبى که براى من گذاشتهاند به روز چهارم نمىرسد، اين بود که قناعت کردم، بلکه يک نفر ديگر را توى چاه بىاندازند و با او شريک شوم. همهٔ استخوانها را يک طرف جمع کردم، لباسها را هم جمع کردم يک طرف ديگر.بعد از دو روز يک نفر را انداختند پائين، بيچاره از ترس مرد.
پایان ماجرا در قسمت بعد...
مرد حمالى بود، يک روز داشت بار مىبرد. رسيد به يک باغ. بارش را زمين گذاشت و گفت: خدايا من يکى از بندگانِ تو هستم صاحب فلان، فلانشدهٔ اين باغ هم يک بندهٔ تو. اتفاقاً صاحب باغ توى بالاخانه، سر در نشسته بود. حرف حمال را شنيد و او را صدا کرد و گفت: حمالباشي، بارت را به مقصد برسان و برگرد اينجا، يک بار دارم مىخواهم برايم به جائى ببري. حمال رفت و برگشت پيش صاحب باغ، ديد او تکيه زده به مخدههاى مليلهدوزى و دم دستگاه مفصلى دارد. گفت: بارتان کجاست؟ گفت: من از تو خوشم آمده است. مىخواهم شرح حال خودم را برايت تعريف کنم. هر چقدر هم که تا شب کاسبى مىکردى من مىدهم. بنشين و گوش کن.حمالباشى قليانى را برايش آورده بودند، شروع کرد به کشيدن، مرد گفت:من پسر يک تاجر بودم و هميشه به نصيحتهاى او گوش مىکردم، تا اينکه پدرم مرد و من جاى او نشستم و همراه شريکهايم شروع کردم به تجارت، کارمان بالا گرفت و هميشه ده دروازده تا از کشتىهايمان روى آب مىرفت و مىآمد. روزى توى کشتى نشسته بودم، که باد مخالف وزيد و کشتى غرق شد، من دارائىام را که توى يک جعبه بود حمايل کردم و خود را با تکه چوبى به جزيرهاى رساندم. چند روزى در آن جزيره بودم و شکم خود را با ميوهها سير مىکردم تا اينکه ردِ آبِ رودى را گرفتم تا به سرچشمهاش برسم، رفتم و رفتم يک وقت ديدم جلو دروازهٔ يک شهر هستم. وارد شهر شدم از جيبم پول در آوردم نان بخرم گفتند اين پول را اينجا قبول نمىکنيم.
توى جعبهام پول طلا درآوردم و رفتم پيش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتى ماجراى مرا شنيد از من خوشش آمد. مرا به خانهاش برد. دو سه روزى گذشت، هر روز دخترى توى حياط رفت و آمد مىکرد که خيلى خوشگل بود. دربارهٔ دختر از صراف سئوال کردم، گفت اگر او را مىخواهى پيشکشات. دختر را عقد کردم و کنار دکانِ صراف يک دکان باز کردم و مشغول صرافى شدم.بعد از مدتى فهميدم که در اين شهر هر مرد و يا زنى بميرد همسرش را با يک کوزه آب و يک سفره نان مىاندازند توى چاه. روزى از زنم پرسيدم. توى شهر شما اگر کسى زن بگيرد، مىتواند زنش را با خودش به شهر ديگرى ببرد؟ گفت: نه. گفتم: در شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. ديدم بد جائى گير افتادهام؛ بعد از مدتى زنم مرد، او را خاک کردند و مرا هم با يک کوزه آب و يک سفره نان توى چاه انداختند، هرچه التماس کردم فايدهاى نکرد.وقتى به ته چاه رسيدم، ديدم هزار زرع گشادى دارد. و کلى استخوان روى هم ريخته. حساب کردم ديدم نان و آبى که براى من گذاشتهاند به روز چهارم نمىرسد، اين بود که قناعت کردم، بلکه يک نفر ديگر را توى چاه بىاندازند و با او شريک شوم. همهٔ استخوانها را يک طرف جمع کردم، لباسها را هم جمع کردم يک طرف ديگر.بعد از دو روز يک نفر را انداختند پائين، بيچاره از ترس مرد.
پایان ماجرا در قسمت بعد...
۱.۲k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.