به راننده تاکسی گفتم نره خونه و به جاش گفتم بره به جایی ک
به راننده تاکسی گفتم نره خونه و به جاش گفتم بره به جایی که برای اولین بار کوک رو اونجا دیدم .. هوا کاملا تاریک شده بود و ماه بالا سرمون بود به کوک پیام دادم
ا.ت : کوک .. من همه چی رو میدونم ..
کوک دو الی سه دقیقه بعد نوشت : چی رو میدونی؟!
ا.ت : هیچی ولش کن ...
کوک : نه ... لطفا بهم بگو ...
ا.ت : خداحافظ کوک ... ممنون برای همه چیز:)
کوک : ا.ت اصلا عادی نیستی حالت خوبه؟
ا.ت دیگه جواب نداد و گوشی رو خاموش کرد ..
راننده : خانم ... اینجا یه پُله ... !
ا.ت : اوم ..ممنون اینم پولتون ...
راننده : ممنون ... فعلا
ا.ت : فعلا ..
ا.ت از ماشین پیاده شد و تقریبا ۲۰ دقیقه اونجا قدم زد و بعد رفت بالای پل و چشماش رو بست ... اشک هاش روی گونه هاش غلتیدن که صدای یه کسی اومد و ا.ت آروم چشماش رو باز کرد اون کوک بود ...
کوک : ا.ت ... دیوونه شدی؟(ترس)
ا.ت : سلام ... کوک ...
کوک : ا.ت بگو اونکارو نمیکنی !
ا.ت : نه بابا .. من خیلی وقته که مُردم... فقط نفس میکشیدم.. دیوونم مگه الکی خودمو پرت کنم پایین ؟
کوک همچنان با نگرانی به ا.ت نگاه میکرد که صدای زنی توجه اونارو جلب کرد همون زنی بود که کوک داشت لباش رو میبوسید...
کوک : یونا ...
یونا : ا.ت ... چه حسی داره که شوهرت بهت خیانت کرد و اومد با من ؟
ا.ت خندید و گفت : هیچی ... فقط تنفر و عشق رو احساس میکنم ..
یونا : تو مشکلی با این قضیه نداری؟
کوک خشکش زده بود و نمیتونست حرفی بزنه ا.ت نگاهی به کوک کرد و گفت : شوهرم لنگه نداره اون بی نظیره ... تو هیچ وقت دستت بهش نمیرسه یا احمقی که فکر میکنی کوک اومده با تو یا من احمقم ! راستی میدونستی من و اون اولین بار همو تو یه شب روی همین پل و با همین استایل ها دیدیم ... خداحافظی با اون تو یه شب روی این پل و با این استایل ها ...خداحافظی قشنگیه ! (ذوق)
یونا ساکت شد و به ا.ت خیره نگاه کرد ... انگار که میخواست حرفی بزنه ولی نمیتونست ...
کوک مثل یونا به ا.ت نگاه میکرد ولی فرق این نگاه با اون نگاه زمین تا آسمون بود کوک بیش از حد عاشق ا.ت بود ...
ا.ت لبخند زد و گفت : خداحافظ کوک :)
و بعد ا.ت خودشو رها کرد کوک که روی زمین نشسته بود و گریه میکرد سریع بلند شد و دوید سمت میله های پل که شاید بتونه ا.ت رو بگیره اما دیر بود و آخرین چیزی که دید جسم ا.ت بود که داخل آب افتاد ... کوک دستاش رو روی میله های کنار پل گذاشت و اشک هاش با آب قاتی شد و گفت : هر دومون اشتباهاتی کردیم ... من مشروب خوردم و مست بودم ... و تو فرصت جبران بهم ندادی ... من تورو کُشتم و تو... منو... خوب بخوابی فرشته کوچولوم:)
پایان :)
مایل به حمایت بیب¿
نظراتتون رو توی کامنتا بهم بگین و اگه درخواستی داشتین بنویسین واسم و اینکه دوست عزیزی که اینو درخواست دادی خیلی باهات حال کردم و ببخشید که یکم دیر شد
فعلا عشقولک هاااام:)😀😁🦦💀
ا.ت : کوک .. من همه چی رو میدونم ..
کوک دو الی سه دقیقه بعد نوشت : چی رو میدونی؟!
ا.ت : هیچی ولش کن ...
کوک : نه ... لطفا بهم بگو ...
ا.ت : خداحافظ کوک ... ممنون برای همه چیز:)
کوک : ا.ت اصلا عادی نیستی حالت خوبه؟
ا.ت دیگه جواب نداد و گوشی رو خاموش کرد ..
راننده : خانم ... اینجا یه پُله ... !
ا.ت : اوم ..ممنون اینم پولتون ...
راننده : ممنون ... فعلا
ا.ت : فعلا ..
ا.ت از ماشین پیاده شد و تقریبا ۲۰ دقیقه اونجا قدم زد و بعد رفت بالای پل و چشماش رو بست ... اشک هاش روی گونه هاش غلتیدن که صدای یه کسی اومد و ا.ت آروم چشماش رو باز کرد اون کوک بود ...
کوک : ا.ت ... دیوونه شدی؟(ترس)
ا.ت : سلام ... کوک ...
کوک : ا.ت بگو اونکارو نمیکنی !
ا.ت : نه بابا .. من خیلی وقته که مُردم... فقط نفس میکشیدم.. دیوونم مگه الکی خودمو پرت کنم پایین ؟
کوک همچنان با نگرانی به ا.ت نگاه میکرد که صدای زنی توجه اونارو جلب کرد همون زنی بود که کوک داشت لباش رو میبوسید...
کوک : یونا ...
یونا : ا.ت ... چه حسی داره که شوهرت بهت خیانت کرد و اومد با من ؟
ا.ت خندید و گفت : هیچی ... فقط تنفر و عشق رو احساس میکنم ..
یونا : تو مشکلی با این قضیه نداری؟
کوک خشکش زده بود و نمیتونست حرفی بزنه ا.ت نگاهی به کوک کرد و گفت : شوهرم لنگه نداره اون بی نظیره ... تو هیچ وقت دستت بهش نمیرسه یا احمقی که فکر میکنی کوک اومده با تو یا من احمقم ! راستی میدونستی من و اون اولین بار همو تو یه شب روی همین پل و با همین استایل ها دیدیم ... خداحافظی با اون تو یه شب روی این پل و با این استایل ها ...خداحافظی قشنگیه ! (ذوق)
یونا ساکت شد و به ا.ت خیره نگاه کرد ... انگار که میخواست حرفی بزنه ولی نمیتونست ...
کوک مثل یونا به ا.ت نگاه میکرد ولی فرق این نگاه با اون نگاه زمین تا آسمون بود کوک بیش از حد عاشق ا.ت بود ...
ا.ت لبخند زد و گفت : خداحافظ کوک :)
و بعد ا.ت خودشو رها کرد کوک که روی زمین نشسته بود و گریه میکرد سریع بلند شد و دوید سمت میله های پل که شاید بتونه ا.ت رو بگیره اما دیر بود و آخرین چیزی که دید جسم ا.ت بود که داخل آب افتاد ... کوک دستاش رو روی میله های کنار پل گذاشت و اشک هاش با آب قاتی شد و گفت : هر دومون اشتباهاتی کردیم ... من مشروب خوردم و مست بودم ... و تو فرصت جبران بهم ندادی ... من تورو کُشتم و تو... منو... خوب بخوابی فرشته کوچولوم:)
پایان :)
مایل به حمایت بیب¿
نظراتتون رو توی کامنتا بهم بگین و اگه درخواستی داشتین بنویسین واسم و اینکه دوست عزیزی که اینو درخواست دادی خیلی باهات حال کردم و ببخشید که یکم دیر شد
فعلا عشقولک هاااام:)😀😁🦦💀
۱۰.۳k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.