بریدهکتابامروز

#بریده_کتاب_امروز...


مردم که دسته دسته یا تک تک مثل کلاغ های عزادار از سر کار برمی گشتند فکر ابر نبودند.
آنقدر چیزها داشتند که به آن فکر کنند ، آنقدر غصه داشتند ،آنقدر در خانه هایشان بیمار خفته بود ، آنقدر فکر نام و آب و قرض و روزنامه و این حرفا بودند که دیگر کسی حوصله فکر کردن به ابر را نداشت ، و راستش عجیب تر اینکه در تمام شهر و در میان همه ی این مردم به صورت مومن ، حتی یک نفر هم خدا نداشت . چون دست کم اگر یک نفر هم خدایی داشت تنگ غروب سرش را بلند میکرد و میگفت " خدایا ! باران رحمتی بفرست " و چشمش به ابر می افتاد و حتما اگر بلد بود می گفت : " تبارک ا... احسن الخالقین !" لعنت به دیدگان درویش و چشمهای قناعت گرا.

افسانه ی باران | نادر ابراهیمی
دیدگاه ها (۵)

#دیالوگ_فیلم_امروز...️میدونی اشکال زندگی واقعی چیه؟این که تو...

#تست_روانشناسی_امروز....دوست دارید با کدام وسیله به سفربروید...

#آهنگ_پیشنهادی_امروز...آهنگ جدید شادروان علی باقریان و فرشاد...

♦️آخرین حرف‌های اولادی پیش از فوت / اولادی به دلیل تنگی نفس ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط