^تک پارتی از جیمینی^
توی خیابون های شلوغ قدم میزد..
چندوقتی میشد که دخترش ترکش کرده بود...
از اونموقع دیگه خواب و خوراک کافی نداشت!..
بی هدف قدم میزد که چشمش به دختری افتاد،
امکان نداره!...چرا انقد شبیه دخترش بود؟
دختر فقط نیم رخش معلوم بود..سعی کرد از روبهرو نگاهش کنه و موفق شد..
باورش نمیشد!...اون واقعا دخترش بود..
تصمیم گرفت بره پیشش اما پشیمون شد: نه..اون تورو نمیخواد..بس کن
راهشو کج کرد اما این دفعه تصمیم گرفت بره پیش دختر تا حرفش و بشنوه..
با قلب شکسته به سمتش قدم برداشت..امیدوار بود حداقل باهاش حرف بزنه...
جیمین: آنا؟
دختر با صدای پسر برگشت و بهش زل زد..باورش نمیشد که اون جیمینِ!
آنا: جی..جیمینا
با بغض پرید بغل پسر و اشکاش سرازیر شد..
توی پارک روی صندلی نشسته بودن..
پسر لب زد: چرا..چرا تنهام گذاشتی پریزاد؟
دختر سرش و انداخت پایین و لب زد: مجبور بودم..
پسر تعجب کرده بود که دختر ادامه داد: بابام..مجبورم کرد برم با شریکش ازدواج کنم و تو رو فراموش کنم...
گریهش شدید شد و لب زد: ببخشید..متاسفم جیمینا
پسر اروم دختر و بغل گرفت و موهاش و نوازش کرد: چیزی نیست..اشکالی نداره...ولی..هنوز با اونی؟
آنا: نه..خیانت کرد و جدا شدیم..
جیمین: پریزاد..برگردیم به هم؟
آنا: ولی من لیاقت تورو ندارم..
جیمین: یااا..این حرف و نزن..تو فرشته کوچولوی منی،
دختر لبخندی زد و از بغل پسر بیرون اومد: باشه..برگردیم
پسر جوری خوشحال شد که انگار جایزه نوبل بهش دادن..
دختر لبخندی زد: عاشقتم موچی
جیمین: منم همینطور پریزاد*لبخند
خبببببب
چطوره؟...احساس میکنم بد نیست😌😂
خلاصه منتظر نظراتتون هستم گایز:)
بوسسس=>
چندوقتی میشد که دخترش ترکش کرده بود...
از اونموقع دیگه خواب و خوراک کافی نداشت!..
بی هدف قدم میزد که چشمش به دختری افتاد،
امکان نداره!...چرا انقد شبیه دخترش بود؟
دختر فقط نیم رخش معلوم بود..سعی کرد از روبهرو نگاهش کنه و موفق شد..
باورش نمیشد!...اون واقعا دخترش بود..
تصمیم گرفت بره پیشش اما پشیمون شد: نه..اون تورو نمیخواد..بس کن
راهشو کج کرد اما این دفعه تصمیم گرفت بره پیش دختر تا حرفش و بشنوه..
با قلب شکسته به سمتش قدم برداشت..امیدوار بود حداقل باهاش حرف بزنه...
جیمین: آنا؟
دختر با صدای پسر برگشت و بهش زل زد..باورش نمیشد که اون جیمینِ!
آنا: جی..جیمینا
با بغض پرید بغل پسر و اشکاش سرازیر شد..
توی پارک روی صندلی نشسته بودن..
پسر لب زد: چرا..چرا تنهام گذاشتی پریزاد؟
دختر سرش و انداخت پایین و لب زد: مجبور بودم..
پسر تعجب کرده بود که دختر ادامه داد: بابام..مجبورم کرد برم با شریکش ازدواج کنم و تو رو فراموش کنم...
گریهش شدید شد و لب زد: ببخشید..متاسفم جیمینا
پسر اروم دختر و بغل گرفت و موهاش و نوازش کرد: چیزی نیست..اشکالی نداره...ولی..هنوز با اونی؟
آنا: نه..خیانت کرد و جدا شدیم..
جیمین: پریزاد..برگردیم به هم؟
آنا: ولی من لیاقت تورو ندارم..
جیمین: یااا..این حرف و نزن..تو فرشته کوچولوی منی،
دختر لبخندی زد و از بغل پسر بیرون اومد: باشه..برگردیم
پسر جوری خوشحال شد که انگار جایزه نوبل بهش دادن..
دختر لبخندی زد: عاشقتم موچی
جیمین: منم همینطور پریزاد*لبخند
خبببببب
چطوره؟...احساس میکنم بد نیست😌😂
خلاصه منتظر نظراتتون هستم گایز:)
بوسسس=>
- ۲۱.۵k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط