آوای دروغین
مونا:هی هی...دختر الان خفه میشی...آروم
همونطور که بغلم میکرد گفت:هیششش...حالا که چیزی نشده
بخوبی میتونستم تشخیص بدم که فقط برای راحتی خیالم این حرفو زده ولی بازم گارد گرفتم...از بغلش بیرون اومدم و گفتم:میفهمی چی میگی؟یه موجود داره تو بدنم رشد میکنه...اونم از خون اون عوضی...هنوزم میگی چیزی نشده؟
مونا:هی آروم باش دختر...الان حالت خوب نیست...میخوای برگردیم خونه
خونه؟مطمئنا الان بیشتر از هر وقتی دلم اون خونه رو میخواست ولی با این حال؟حتی فکر به این که ماهان حقیقتو بفهمه تمام تنم و به لرز وصف ناپذیری مینداخت مطمئنا اول جونگکوکو میکشت و بعد منو
به طور کاملا غریزهای شروع کردم به زمزمه کردن یه کلمه...یا شاید یه اسم
اسمی که توی یه شب تمام زندگیم و سیاه کرد...اسمی که تاوان کار وحشتناکش و من میدم...آره...اون تاوان همهی وجودم و صاحب شد...جونگکوک
گرچه زمزمه های جنون وارم از گوش مونا دور نمونده بود
ولی...قبل از ماهان من جونگکوکو میکشم...به طور خیلی ناگهانی دستامو از دستای مونا کشیدم و به سرعت روی پاهام وایسادم...گرچه لرزش پاهام به صورت مشهودی تو ذوق میزد
بی توجه به صدا زدن های مونا راهمو کج کردم و به سمت اتاق تهیونگ که از سرویس بهداشتی فاصله زیادی نداشت قدم برداشتم...البته به کمک دیوار
به شدت از پشت کشیده شدم و بلافاصله صدای مونا که داشت بهم میتوپید تو گوشم پیچید:داری کجا میری ابله؟؟میخوای بری چی بگی آخه
بی توجه به اینکه تو بیمارستان هستیم جیغ کشیدم:میکشمششش...با همین دستای خودم خفش میکنمممم
با سیلی که از جانب مونا خوردم یکه خورده سرجام ایستادم
مونا:به خودت بیا آوینا
چند لحظه دیگه تو آغوشش که تضاد عجیبی با رفتار چند ثانیه قبلش داشت فرو رفتم
مونا:اگر اون بفهمه حاملهای ولت نمیکنه
+قراره چیکار کنم...من...ماهان میکشه منو
مونا:آروم باش...قرار نیست کسی چیزی بفهمه
با اخمی که بخاطر گیجی رو صورتم شکل گرفته بود ازش فاصله گرفتم
+چطوری؟مگه میشه؟
مونا:عصبانی نشو...ولی.........
شرط پارت بعد:
لایک:۱۰
کامنت:۱۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.