رمان پسر دایی من

🦋رمان پسر دایی من 🦋
Part ²⁵
معذرت میخوام و از این چیزا
و امروزم قرار بود مریم بیاد خونمون همونی که هامون دوستش داره تو همین فکرا بودم که صدای زنگ در آمد
اوو پس آمد خانم خانما
هامون رفت درو باز کرد و بغلش کرد
هامون سلام عزیزم
سلام عزیزم خوبی
آره بفرما تو
آمد و بامن دست دادو بلا بدور بهم گفت
رفتم رو یه مبل به نفره نشستم که دیدم گوشیم زنگ خورد رامین بود
(رامین هم دانشگاهیم بود و هی گیر میداد که باهاش دوست شم)
یه فکری کردم و سریع جواب دادم
الو سلام رامین
رامین که انگار بهش مثل خر تیتاب داده باشی گفت
سلام گلم چطوری
خوبم تو چطوری
هامون داشت با مریم حرف میزد ولی هواسش به من بود
هیچی سلامتی میگم نفس بریم کافه ای جایی
اه اه سیریش
صدامو ناز کردمو گقتم
اوکی ساعت چند
ساعت ۵خوبه
آره ساعت پنچ خوبه لوکیشن بفرست واسم
اوکی بای
بای
هامون گفت
کی بود
جانم
با کلافگی گفت
گفتم کی بود
دوستم
کدوم دوستت
وا هامون حالت خوبه باید به تو حساب پس بدم تو برو به مریم جون گیر بده
گفت
دیدگاه ها (۰)

#سیپده و مانی ❤️❤️❤️

😂😂😂😂

😂😂😂😂

دختری که آرزو داشت

برادر بی رحم من💔🥀🖤💫part ۷(خالش زنگ زده) &سلام'سلام عزیزم خوب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط