یه داستان خنده دار و واقعیاز خانواده ی خودم

یه داستان خنده دار و واقعی...از خانواده ی خودم
...
بابام امروز تعریف کرد که 2 روز پیش با تلفن بانک به مامان بزرگم زنگ زده....اول بر نداشته...
بعد چند ساعت مامان بزرگم به تلفن بانک زنگ زده:
+ببخشید آقا...شما به تلفن من زنگ زدید؟
_بله...
+بووووووققققق....
روز بعد بازم بابام با تلفن بانک به مامان بزرگم زنگ زده:
_سلام حاج خانوم...چرا زنگ میزنم قطع میکنی؟
+...ها.....نفففففففففففففهم بیشتراز
+...بوووووقققققق
...
پ.ن:بابا میخواسته اذیتش کنه
پ.ن2:بابا میگه مث بچه های 14ساله عشوه و ناز داره!
پ.ن3:امشب به مامان بزرگم زنگ زدیم و بهش گفتیم...اینقددددددر خندیییید....
.....
یه دفعه دیگه ام حالم با خط جدیدش زنگ زده و خودشو جای زن دایی جا زده...مامان بزرگ من کلی باهاش درد و دل کرده!
....
یه دفعه هم مامان بزرگم اینا تو جاده بودن...دایمی که با ما خونه حالم بود...گوشی خاله رو میگیره و با مامان بزرگم حرف میزنه...مامان بزرگم فک میکنه دایمی،مادر شوهر خالمه!
خلاصه ما داستانا داریم
دیدگاه ها (۷)

امروز ۳۱ شهریور سال ۱۳۹۶ ساعت 1 بامدآد(از اونجایی که اون موق...

اووووف....#فردا #شنبه اس....#ناخنامو #کوتاه کردم

@boyfriend_bestfriendدیروز دوستم بم میگفت هر کاری میکنی بکنف...

#کاش قدرت اینو داشتم وقتایی که #ناراحته تک تک حرفایی که تو د...

love Between the Tides³¹شبتهیونگرفتم بیمارستان تهیونگ: ببخشی...

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط