عشق درسایه سلطنت پارت 223
نامجون: چشم بانوی من.. من همین الان برای کمک به پادشاه نیرو میفرستم خودم هم همراهشون میرم
لبخند پر دردی زدم و سرم رو تکون دادم سریع رفت بیرون
خدای من.. قلبم تند تند میزد.حتی نمی تونستم راحت نفس بکشم.نامجون نگهبانهایی رو آورد تا مراقبم باشن و راهی شد.
رفتم توی بالکن و به سربازهایی که راهی میشدن نگاه کردم همه نگاهشون رو روی من کشیدن نیاز بود دهن باز کنم
با بغض زل زدم بهشون و بلند رو بهشون گفتم
مری: پادشاه به تک تک شما و فاداران افتخار خواهد کرد همچین من... مطمین باشین این وفاداری تون ندید گرفته نمیشه..
همه یک صدا گفتن: بانو و پادشاه به سلامت باشن.
و به دستور نامجون حرکت کردن ویکتوریا و انابل اومدن کنارم .
ویکتوریا : اینجا چه خبره؟ سربازهای قصر دارن کجا میرن؟
با اخم و جدیت زل زدم بهشون و گفتم
مری: رفتن تا پادشاه رو به سلامت برگردونن و برمیگردونن..
ویکتوریا گفت
ویکتوریا: پادشاه؟ برای چی؟
بهشون شک داشتم..غیر از اینا و اون دو تا دختر احمقشون بانوی دیگه ی مشکوکی تو قصر نبود..
خشم از بلایی که ممکن بود سر تهیونگ بیاد همه وجودم رو گرفته بود و داشت خفه ام میکرد..
یعنی مادر و خاله اش؟؟ وای خدای من
با خشم به جفتشون نگاه کردم و گفتم
مری: اگر کار شما باشه تقاصش رو خیلی بد پس میدین. خیلی بد.. به زودی میفهمم..
و داد زدم
مری: نگهبان
دو تا نگهبان جلو اومدن.
مری: بانو ويكتوريا و بانو انابل با دخترانشون.. هر 4 نفر توی خوابگاه بانو ویکتوریا حبس میشن تا یه چیزهایی مشخص بشه.. هیچ کس حتی به خدمتکار حق صحبت کردن باهاشون رو نداره..
انابل داد زد
آنابل : چی؟ تو به چه حقی..
وسط حرفش داد زدم
مری: همون حقی که دارم و باهاش روزگار اونایی رو که سلامت شوهرم رو به خطر بندازن سیاه میکنم...
نگهبان ها بازوی انابل و ویکتوریا رو گرفتن و اونا رو در حالیکه داد و بیداد میکردن و فوش میدادن بردن همه ذهنم پیش تهیونگ بود و قلبم بی وقفه میزد..
دوبار سرم گیج رفته بود و نزدیک بود بیوفتم که ژاکلین گرفته بودم..ژاکلین گریه میکرد و میگفت
ژاکلین: بانوی من نگران نباشین. همه چیز درست میشه و اعلاحضرت سالم بر میگردن..
کاترین و جسیکا نگران اومدن خودم رو توی بغل کاترین انداختم و بغضم ترکید..بلند زدم زیر گریه پشتم رو نوازش کرد.
مری: اگه اتفاقی براش بیوفته من چیکار کنم؟ من میمیرم...
کاترین : هیسس. هیچی نمیشه عزیزم هیچی..
تمام روز به نگرانی و استرس و گریه گذشت کاترین و جسیکا هم به اندازه من نگران بودن و با استرس سعی میکردن ارومم کنن هر لحظه منتظر خبری بودم ولی هیچی نگران و بی وقفه توی راهرو قدم میزدم ژاکلین به حالت دو اومد و گفت
ژاکلین : بانوی من.. سربازهایی که راهی شدن دارن بر میگردن. الان جلوی در قصرن...
دویدم..
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.