دستت را میگذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت

دستت را میگذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت
یک حس گمشده آهسته شروع میکند به جوانه زدن...
سلام می کنی
چشمت مست تماشای گنبد طلا میشود...
بو می کشی تا ریه هایت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام رضا و احساس تازگی اندیشه های خسته ات را فرا میگیرد...
زیر لب زمزمه می کنی یا ضامن آهو یا غریب الغربا حواست به من هست؟

دلت را جا گذاشتی در حرم و گره اش زدی به ضریح امام رضا...
دیدگاه ها (۴)

از عرش سلام سرمدی آوردندآیینه ی حُسن سرمدی آوردندبا آمدن رضا...

رضاجان عمریست که گوشه نشین محبتماین گوشه را به وسعت دنیا نمی...

دل من گم شده گر پیدا شدبسپــارید امانات رضـــــاواگر ازتپـــ...

خود را کبوتر حرمــــــــت فرض میکنم هرگز ندیده ام ز خــــودم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط