پارت 4 فصل 3 منه گناهکار
پارت 4 فصل 3 منه گناهکار
از نفس های نا مرتبش فهمیدم بیداره ولی چشماش بسته بود رفتم جلوش روی زانو هام نشستم
جانی : ا/ت چشماتو باز کن منم
چشماشو باز کرد و بهم خیره شد
ا/ت : تویی جانی
جانی : آره منم گفتم گشنته برات غذا اوردم
خواست بلند بشه کمکش کردم دست و پاشو باز کردم
ا/ت : من غذا نمیخوام میشه منو ببری یه جایی
جانی : ا/ت این خیلی خطرناکه
ا/ت : الان همه خوابن لطفا
جانی : به یه شرط
ا/ت : چه شرطی
جانی : غذاتو بخوری
ا/ت :....باشه...قول میدم
جانی : کجا میخوای بری
ا/ت : کنار پنجره...میخوام بعد از 2 سال از پشت پنجره هم که شده بیرونو ببینم
جانی : ا/ت
ا/ت : جانی لطفا
جانی : ... باشه پاشو
بهم یه لبخند بی جون زد
کمکش کردم بلندشه و بردمش کنار پنجره به بیرون خیره شده بود چشماش برق میزد
ا/ت : خیلی قشنگه
جانی : هوم ... قشنگه
ا/ت : بنظرت منو یادشه؟
جانی: هر شب اینو میپرسی البته مگه میشه تورو یادش بره
ا/ت : بنظرت... اونم منو دوست داره؟
بغضی که توی گلوش بود باعث پر شدن چشمم شد
بغلش کردم
جانی : البته که دوست داره کمکت میکنم کمکت میکنم که از اینجا بری قول میدم
اونم بغلم کرد
ا/ت : تو ام باید باهام بیای من بدون تو جایی نمیرم
جانی : من تقدیرم اینه باید اینجا بمیرم اما تو نه
ا/ت : من بدون تو جایی نمیرم شده هر دومون اینجا بمیریم من تورو تنها نمیزارم
جانی : ممنونم
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم
شوگا ویو
تا شب داشتم از اینجا به اونجا میدوییدم به 3 تا کاراگاه سپردم که دنبال ا/ت بگردن امروز به همشون سر زدم و به کارای دیگه رسیدم وقتی رسیدم خونه ساعت 12 بود درو با کیلید باز کردم همه جا تاریک بود یه چیز سفید اون جلو بود رفتم جلو تر بانی بود تا الان بیدار مونده تا من بیام رفتم بغلش کردم
شوگا : بخاطر من بیدار موندی
بردمش تو اتاق و گزاشتمش رو تخت و نوازشش کردم
شوگا : تو هم دلت براش تنگ شده مگه نه تو هم دلت پر میزنه که یک بار دیگه هم که شده ببینیش
اولین اشکم از چشمم افتاد پایین پاکش کردم
بانی اومد روی پام خوابید منم نوازشش کردم تا خوابش ببره خوابش که برد گزاشتمش رو تخت و پتو رو روش کشیدم و رفتم حموم بعد از یه دوش کوتاه اومدم بیرون و لباسامو عوض کردم و کنار بانی دراز کشیدم بغلش کردم و خوابیدم
ا/ت ویو
بعد از اینکه از هم جدا شدیم جانی کمکم کرد که برم تو سلولم نشستم
جانی : حالا نوبت توعه
ا/ت : ها ؟
جانی : گفتی غذاتو میخوری اگه ببرمت کنار پنجره
ا/ت : آهان ....میشه نخورم
جانی : نه نمیشه باید غذاتو بخوری تو قول دادی
ا/ت : ...باشه ولی میشه نری
جانی : باشه اینجا میشینم
نشستم کنارش
ا/ت : تو نمیخوری؟
بهش نگاه کردم
جانی : نه من خوردم تو بخور
ا/ت : باشه
به فکر فرو رفتم به اینکه چطوری میتونم خودمونو نجات بدم از اینجا تو فکر بودم که صداش اومد
ا/ت : جانی
جانی : .....
ا/ت : جانی کجایی
جانی : ها چیشده
ا/ت : تو فکر بودی چیزی شده؟
جانی : نه چیزی نشده غذاتو خوردی؟
ا/ت : آره
جانی : چقدر زود
ا/ت : من زود نخوردم تو توی فکر بودی متوجه نشدی
بهش خندیدم که خندید
ا/ت : چرا میخندی؟
بغلش کردم
جانی : خوشحالم که هستی
اونم بغلم کرد
ا/ت : منم همینطور
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم
جانی : من میرم ، جلوی درم چیزی لازم داشتی بهم بگو
ا/ت : باشه
رفتم بیرون و جلوی در وایسادم
ا/ت ویو
توی این 2 سال جانی خیلی هوامو داشت به لطفش سختیای اینجا رو فراموش میکنم البته نمیشه فراموش کرد ولی بازم تا جایی که بشه سعی میکنه که خوشحالم کنه تا به این موضوع توجه نکنم گرفتم خوابیدم امشب خیلی شب خوبی بود بعد از 2 سال تونستم برم و بیرونو ببینم از پشت پنجره و شبی که بدون بستن دست و پاهام میخوابم این اتفاق که بدون اینکه دست و پاهام بسته باشه بخوابم توی هفته 1 بار میوفته به لطف جانی ازش خیلی ممنونم گرفتم خوابیدم
..............
شوگا ویو
صبح با صدای گوشیم بیدار شدم به بانی نگاه کردم خواب بود گوشی رو برداشتم ناشناس بود جواب دادم
شوگا : بله
مرده : یادته برات یه نامه نوشته بودم همون شب توی اِسکله مگه نگفتم ا/ت جاش امنه برای چی دنبالشی
تا اینو گفت پاشدم چشمام 4 تا شد
شوگا : پس تو بودی عوضی ا/ت کجاس با ا/ت چیکار کردی
مرده : اون حالش خوب نیست فقط بخاطر اینکه به این دنیا اومده داره زجر میکشه تقصیر خودشه
شوگا : چی داری میگی ا/ت کجاس اگه بلایی سرش بیاری من
مرده : تو چی
شوگا : میکشمت کثافت با ا/ت چیکار کردی
مرده : اون داره عذاب میکشه اگه بازم به دنبالش کشتن ادامه بدی برای ا/ت بد میشه
از نفس های نا مرتبش فهمیدم بیداره ولی چشماش بسته بود رفتم جلوش روی زانو هام نشستم
جانی : ا/ت چشماتو باز کن منم
چشماشو باز کرد و بهم خیره شد
ا/ت : تویی جانی
جانی : آره منم گفتم گشنته برات غذا اوردم
خواست بلند بشه کمکش کردم دست و پاشو باز کردم
ا/ت : من غذا نمیخوام میشه منو ببری یه جایی
جانی : ا/ت این خیلی خطرناکه
ا/ت : الان همه خوابن لطفا
جانی : به یه شرط
ا/ت : چه شرطی
جانی : غذاتو بخوری
ا/ت :....باشه...قول میدم
جانی : کجا میخوای بری
ا/ت : کنار پنجره...میخوام بعد از 2 سال از پشت پنجره هم که شده بیرونو ببینم
جانی : ا/ت
ا/ت : جانی لطفا
جانی : ... باشه پاشو
بهم یه لبخند بی جون زد
کمکش کردم بلندشه و بردمش کنار پنجره به بیرون خیره شده بود چشماش برق میزد
ا/ت : خیلی قشنگه
جانی : هوم ... قشنگه
ا/ت : بنظرت منو یادشه؟
جانی: هر شب اینو میپرسی البته مگه میشه تورو یادش بره
ا/ت : بنظرت... اونم منو دوست داره؟
بغضی که توی گلوش بود باعث پر شدن چشمم شد
بغلش کردم
جانی : البته که دوست داره کمکت میکنم کمکت میکنم که از اینجا بری قول میدم
اونم بغلم کرد
ا/ت : تو ام باید باهام بیای من بدون تو جایی نمیرم
جانی : من تقدیرم اینه باید اینجا بمیرم اما تو نه
ا/ت : من بدون تو جایی نمیرم شده هر دومون اینجا بمیریم من تورو تنها نمیزارم
جانی : ممنونم
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم
شوگا ویو
تا شب داشتم از اینجا به اونجا میدوییدم به 3 تا کاراگاه سپردم که دنبال ا/ت بگردن امروز به همشون سر زدم و به کارای دیگه رسیدم وقتی رسیدم خونه ساعت 12 بود درو با کیلید باز کردم همه جا تاریک بود یه چیز سفید اون جلو بود رفتم جلو تر بانی بود تا الان بیدار مونده تا من بیام رفتم بغلش کردم
شوگا : بخاطر من بیدار موندی
بردمش تو اتاق و گزاشتمش رو تخت و نوازشش کردم
شوگا : تو هم دلت براش تنگ شده مگه نه تو هم دلت پر میزنه که یک بار دیگه هم که شده ببینیش
اولین اشکم از چشمم افتاد پایین پاکش کردم
بانی اومد روی پام خوابید منم نوازشش کردم تا خوابش ببره خوابش که برد گزاشتمش رو تخت و پتو رو روش کشیدم و رفتم حموم بعد از یه دوش کوتاه اومدم بیرون و لباسامو عوض کردم و کنار بانی دراز کشیدم بغلش کردم و خوابیدم
ا/ت ویو
بعد از اینکه از هم جدا شدیم جانی کمکم کرد که برم تو سلولم نشستم
جانی : حالا نوبت توعه
ا/ت : ها ؟
جانی : گفتی غذاتو میخوری اگه ببرمت کنار پنجره
ا/ت : آهان ....میشه نخورم
جانی : نه نمیشه باید غذاتو بخوری تو قول دادی
ا/ت : ...باشه ولی میشه نری
جانی : باشه اینجا میشینم
نشستم کنارش
ا/ت : تو نمیخوری؟
بهش نگاه کردم
جانی : نه من خوردم تو بخور
ا/ت : باشه
به فکر فرو رفتم به اینکه چطوری میتونم خودمونو نجات بدم از اینجا تو فکر بودم که صداش اومد
ا/ت : جانی
جانی : .....
ا/ت : جانی کجایی
جانی : ها چیشده
ا/ت : تو فکر بودی چیزی شده؟
جانی : نه چیزی نشده غذاتو خوردی؟
ا/ت : آره
جانی : چقدر زود
ا/ت : من زود نخوردم تو توی فکر بودی متوجه نشدی
بهش خندیدم که خندید
ا/ت : چرا میخندی؟
بغلش کردم
جانی : خوشحالم که هستی
اونم بغلم کرد
ا/ت : منم همینطور
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم
جانی : من میرم ، جلوی درم چیزی لازم داشتی بهم بگو
ا/ت : باشه
رفتم بیرون و جلوی در وایسادم
ا/ت ویو
توی این 2 سال جانی خیلی هوامو داشت به لطفش سختیای اینجا رو فراموش میکنم البته نمیشه فراموش کرد ولی بازم تا جایی که بشه سعی میکنه که خوشحالم کنه تا به این موضوع توجه نکنم گرفتم خوابیدم امشب خیلی شب خوبی بود بعد از 2 سال تونستم برم و بیرونو ببینم از پشت پنجره و شبی که بدون بستن دست و پاهام میخوابم این اتفاق که بدون اینکه دست و پاهام بسته باشه بخوابم توی هفته 1 بار میوفته به لطف جانی ازش خیلی ممنونم گرفتم خوابیدم
..............
شوگا ویو
صبح با صدای گوشیم بیدار شدم به بانی نگاه کردم خواب بود گوشی رو برداشتم ناشناس بود جواب دادم
شوگا : بله
مرده : یادته برات یه نامه نوشته بودم همون شب توی اِسکله مگه نگفتم ا/ت جاش امنه برای چی دنبالشی
تا اینو گفت پاشدم چشمام 4 تا شد
شوگا : پس تو بودی عوضی ا/ت کجاس با ا/ت چیکار کردی
مرده : اون حالش خوب نیست فقط بخاطر اینکه به این دنیا اومده داره زجر میکشه تقصیر خودشه
شوگا : چی داری میگی ا/ت کجاس اگه بلایی سرش بیاری من
مرده : تو چی
شوگا : میکشمت کثافت با ا/ت چیکار کردی
مرده : اون داره عذاب میکشه اگه بازم به دنبالش کشتن ادامه بدی برای ا/ت بد میشه
۷۲.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.