ادامه سناریو🥺💜
ادامه سناریو🥺💜
کوک:
*امروز رفته بودی و یه دستی به سر وروی موهات کشیده بودی...این روزا سر کوکی خیلی شلوغ بود و مجبور بود به خاطر کامبک جدیدشون با اعضا ساعات بیشتری رو توی کمپانی بمونه...امروز خواستی سوپرایزش کنی...چند تا کوکی و شیرموز گرفتی و به سمت کمپانی حرکت کردی...میخواستی یه چیز بهتر، مثل یه وعده غذایی یا یه خوراکی کوچیک برای کوکی و اعضا ببری، اما خوب میدونستی که قرار نیست به خاطر رژیم سفت و سختشون توی روز های نزدیک به کنسرتشون چیزی بخورن...پس تصمیمت روی کوکی و شیرموز قطعی شد و بعد از خرید یه بسته کوکی و شیرموز برای همه و دو تا شیرموز اضافه برای اون خرگوش کوچولو که تو کمپانی بود، به سمت صندوقدار رفتی و بعد از حساب کردن اون 8 تا کوکی و 10 تا شیرموز، با لکسوز آخر ین مدلی که کوک برای هدیه برات خریده بود به سمت کمپانی حرکت کردی...وارد شدی و علی رغم اصرار های بنگ پی دی نیم، خواستی تا کوکو توی سالن دنس و در حال تمرین ببینی...همونطور که پلاستیک خوراکیا دستت بود، با آسانسور به طبقه 19 ام که از مدیر برنامه اعضا متوجه شده بودی اونجان، رفتی...سالن دنسی که الان توش تمرین می کردن رو پیدا کردی، اما داخل نرفتی..چون اعضا در حال تمرین بودن و میدونستی که اگه داخل بری، جونگ کوک قراره تمام تمرکزشو روی توجه به تو بزاره و قطعا قرار نیست تمرین کنه...پس بیرون موندی و سعی کردی بدون هیچ صدایی، از در نیمه باز سالن، خرگوشت رو دید بزنی...اون واقعا جذاب بود و رقص عالی ای داشت...چند دقیقه ای ماموریتت خوب پیش رفت و کوک متوجه حضورت نشد، اما ناگهان چشمش بهت افتاد و لبخندی ناخوداگاه و ناخواسته مهمون لب هاش شد...از اون لحظه به بعد، تموم تمرکزش روی تو بود و لحظه ای از خیره نگاه کردن بهت دست نمی کشید...بعد ناگهان یادت اومد که یادت رفته پلاستیک خوراکیا رو بیاری داخل...دویدی و بعد از چند ثانیه، با خوراکیا برگشتی...به هرکسی سهمش رو دادی و توی بغل کوک نشستی...کوک بی وقفه کلاهت رو از سرت برداشت و شروع به نوازش موهات کرد..
+مرسی خرگوش کوچولو...تو همیشه میدونی من چی میخوام...
و بعد چشمکی زد که ناگهان متوجه تغییر موهات شد...
+یاااااا چاگیاااااا...موهاتو کوتاه کردییییییییییییییی؟....
با حرص گفت و تو هم خودتو مظلوم کردی و با چشمای معصوم بهش زل زدی...
-د...دوسش نداری؟🥺ب...ببخشید...🥺
بدون این که دست خودت باشه،فوق العاده کیوت بودی و قلبشو کامل آب می کردی....و بعد سرت رو انداختی پایین...تموم این مدت داشت به موهات نگاه می کرد و آنلیزشون میکزد...به نظرش این خیلی بهت میومد...
+وای ات...این...این خیلی خوشگله...تو...تو خیلی خوشگل تر از چیزی شدی که فکر می کردم..
لحنش مهربون، ذوق کرده و خوشحال بود...اونروز حسابی با اعضا گفتین و خندیدین و تصمیم گرفتی از این به بعد بیشتر بیا کمپانی پیش کوکیت:)...
خب خب!
دیدن که؟؟؟؟
قربون نویسندمون برمممم فقط.....یعنی یه جوری قلمش قویه و پر احساسه...اصن دوست داری بخونی فقط...
میبینین؟!🙂🫂🥺
@sevda.chan
کوک:
*امروز رفته بودی و یه دستی به سر وروی موهات کشیده بودی...این روزا سر کوکی خیلی شلوغ بود و مجبور بود به خاطر کامبک جدیدشون با اعضا ساعات بیشتری رو توی کمپانی بمونه...امروز خواستی سوپرایزش کنی...چند تا کوکی و شیرموز گرفتی و به سمت کمپانی حرکت کردی...میخواستی یه چیز بهتر، مثل یه وعده غذایی یا یه خوراکی کوچیک برای کوکی و اعضا ببری، اما خوب میدونستی که قرار نیست به خاطر رژیم سفت و سختشون توی روز های نزدیک به کنسرتشون چیزی بخورن...پس تصمیمت روی کوکی و شیرموز قطعی شد و بعد از خرید یه بسته کوکی و شیرموز برای همه و دو تا شیرموز اضافه برای اون خرگوش کوچولو که تو کمپانی بود، به سمت صندوقدار رفتی و بعد از حساب کردن اون 8 تا کوکی و 10 تا شیرموز، با لکسوز آخر ین مدلی که کوک برای هدیه برات خریده بود به سمت کمپانی حرکت کردی...وارد شدی و علی رغم اصرار های بنگ پی دی نیم، خواستی تا کوکو توی سالن دنس و در حال تمرین ببینی...همونطور که پلاستیک خوراکیا دستت بود، با آسانسور به طبقه 19 ام که از مدیر برنامه اعضا متوجه شده بودی اونجان، رفتی...سالن دنسی که الان توش تمرین می کردن رو پیدا کردی، اما داخل نرفتی..چون اعضا در حال تمرین بودن و میدونستی که اگه داخل بری، جونگ کوک قراره تمام تمرکزشو روی توجه به تو بزاره و قطعا قرار نیست تمرین کنه...پس بیرون موندی و سعی کردی بدون هیچ صدایی، از در نیمه باز سالن، خرگوشت رو دید بزنی...اون واقعا جذاب بود و رقص عالی ای داشت...چند دقیقه ای ماموریتت خوب پیش رفت و کوک متوجه حضورت نشد، اما ناگهان چشمش بهت افتاد و لبخندی ناخوداگاه و ناخواسته مهمون لب هاش شد...از اون لحظه به بعد، تموم تمرکزش روی تو بود و لحظه ای از خیره نگاه کردن بهت دست نمی کشید...بعد ناگهان یادت اومد که یادت رفته پلاستیک خوراکیا رو بیاری داخل...دویدی و بعد از چند ثانیه، با خوراکیا برگشتی...به هرکسی سهمش رو دادی و توی بغل کوک نشستی...کوک بی وقفه کلاهت رو از سرت برداشت و شروع به نوازش موهات کرد..
+مرسی خرگوش کوچولو...تو همیشه میدونی من چی میخوام...
و بعد چشمکی زد که ناگهان متوجه تغییر موهات شد...
+یاااااا چاگیاااااا...موهاتو کوتاه کردییییییییییییییی؟....
با حرص گفت و تو هم خودتو مظلوم کردی و با چشمای معصوم بهش زل زدی...
-د...دوسش نداری؟🥺ب...ببخشید...🥺
بدون این که دست خودت باشه،فوق العاده کیوت بودی و قلبشو کامل آب می کردی....و بعد سرت رو انداختی پایین...تموم این مدت داشت به موهات نگاه می کرد و آنلیزشون میکزد...به نظرش این خیلی بهت میومد...
+وای ات...این...این خیلی خوشگله...تو...تو خیلی خوشگل تر از چیزی شدی که فکر می کردم..
لحنش مهربون، ذوق کرده و خوشحال بود...اونروز حسابی با اعضا گفتین و خندیدین و تصمیم گرفتی از این به بعد بیشتر بیا کمپانی پیش کوکیت:)...
خب خب!
دیدن که؟؟؟؟
قربون نویسندمون برمممم فقط.....یعنی یه جوری قلمش قویه و پر احساسه...اصن دوست داری بخونی فقط...
میبینین؟!🙂🫂🥺
@sevda.chan
۶.۹k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.