امشب دلم گرفته بود و نمیدانم چرا عجیب یادش افتاده بودم
امشب دلم گرفته بود و نمیدانم چرا عجیب یادش افتاده بودم... مادرم پرسید... شام میخوری؟؟
پدرم گفت... سردرد داری؟؟
برادرم لبخند زد و گفت... کشتیات غرق شده؟؟
و خب من فکر کردم نهایتا لبخند بزنم و خودم را بزنم به همان راه همیشگی و بگویم... خوبم!!
دیدم نه... بی فایدست... امشب شدنی نیست... امشب خبری از لبخندهای تصنعی هم نیست... امشب از دروغ هم خبری نیست... برای همین راهم را کج کردم و رفتم توی اتاقم.. به تقویم خیره شدم و فهمیدم امشب چرا این قدر غم دارد... ما دو سال پیش این موقع بود که..
ولش کن... گذشته ها گذشته... فقط سال تا سال توی تقویم تاریخ اش میخورد توی فرق سرم.. فقط جاهای همیشگی مثل پارک و کافه و رستوران و هزار کوفت دیگر میشود آیینه ی دق... فقط گاهی حتی یک قاشق سوپ ناقابقل هم گذشته ها را می ریزد توی همان سوپ و گیر میکند توی گلویت...
گذشته ها میگذرد اما... امان از خاطره هایش . .. امان از نشانه هایش... امان از....!!
#فاطمه-خاوریان-
پدرم گفت... سردرد داری؟؟
برادرم لبخند زد و گفت... کشتیات غرق شده؟؟
و خب من فکر کردم نهایتا لبخند بزنم و خودم را بزنم به همان راه همیشگی و بگویم... خوبم!!
دیدم نه... بی فایدست... امشب شدنی نیست... امشب خبری از لبخندهای تصنعی هم نیست... امشب از دروغ هم خبری نیست... برای همین راهم را کج کردم و رفتم توی اتاقم.. به تقویم خیره شدم و فهمیدم امشب چرا این قدر غم دارد... ما دو سال پیش این موقع بود که..
ولش کن... گذشته ها گذشته... فقط سال تا سال توی تقویم تاریخ اش میخورد توی فرق سرم.. فقط جاهای همیشگی مثل پارک و کافه و رستوران و هزار کوفت دیگر میشود آیینه ی دق... فقط گاهی حتی یک قاشق سوپ ناقابقل هم گذشته ها را می ریزد توی همان سوپ و گیر میکند توی گلویت...
گذشته ها میگذرد اما... امان از خاطره هایش . .. امان از نشانه هایش... امان از....!!
#فاطمه-خاوریان-
- ۱.۴k
- ۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط