باز تاب آیینه ای که تو را ندارد

باز تاب آیینه ای که تو را ندارد
مثل غروبهای جمعه بر دلم
غم می کارد
من قلبم را گم کرده ام
میان سطرهای عاشقانه ی یک نامه
شاید دستی که بوی بهارنارنج می دهد
بیایدو سر جایش بگذارد
در ست در همان نقطه
که نبض احساسم
مهار شدنی نبود
دیدگاه ها (۱)

نه نثر، نثر خواهد بود و نه شعر، شعر اگر آهسته زیر لب بگویی: ...

باز پاییز مرا یاد تو انداخت ببین ...

خنده‌اتصبحِ روز تعطیل استوسطِ روزهایِ پرکاریخنده‌اتچند ثانیه...

به باران هاچه کسی یاد می دهدموسم پاییزطوری ببارند که هیچ گلی...

#طلوعِ‌چشمهایت...به خیالم می‌روی و از یاد خواهم برد نگاه ملی...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط