mea and juliet 1

سرزمینی متفاوت،قطعا عادی نبود از فرسخ‌ها دورتر میشد فهمید اونجا همه‌چیز متفاوته،سرزمین جادو...با قلمروهایی کاملا متفاوت،خون‌اشام‌ها و پری‌ها
دو قلمرو متفاوت یکی مسئول روز و نگهبان خورشید و دیگری مسئول شب و نگهبان ماه
اون شب زمانی بود که نگهبانان جدید هر قلمرو معرفی بشن و ماجرا هم از همون شب شروع شد
شب معرفی نگهبان...


+:اگه پیدامون کنن چی میشه؟اگه بفهمن یا با هم ببیننمون؟نکنه بعد از هم جدامون کنن،من میترسم

دختر کوچک‌تر تو چشماش ترس و نگرانی بیداد میکرد و رو صداش هم اثر گذاشته بود،دختر بزرگتر سمتش رفت اروم دستای سردتر از برفش رو دو طرف صورت دختر کوچک‌تر گذاشت و با صدایی که بتونه بهش ارامش رو منتقل کنه لب زد

_:نگران نباش،نمیزارم چیزی بشه،نمیزارم هیچ‌چیزی مانعمون بشه،شده تنها باهاشون میجنگم ولی نمیزارم مانعمون بشن

حرفاش که تموم شد دختر کوچک‌تر رو در اغوش کشید و پیشونیش رو بوسید


جوری که انگار کابوس دیده باشه چشم‌هاش رو به سرعت باز کرد ولی نه تپش قلبی نه نفس نفس زدنی،این رویاهایی که میدید عادی بود براش،معتقد بود صحنه‌هایی از اینده‌ست که میتونه ببینه

همونطور که به سقف خیره شده بود با شنیدن صدام قدم‌هایی که از فاصله دوری دارن نزدیک میشن نفس عمیقی کشید و نشست
اروم زمزمه کرد:

یک...دو...سه

در اتاق با پایان شمارش به صدا در اومد و مادرش وارد اتاق شد و در همون حال شروع به صحبت کرد:

زودتر بلند شو باید برای مراسم معرفی نگهبان جدید ماه اماده بشی

پوفی کشید و با حرکت سر اروم تایید کرد

میا...دختری با قد بلند رنگ پوست پریده و سفید و موهایی به سیاهی شب،مثل چشم‌هاش،موهای لختش مثل ابشار سیاه بودن،انگار ماه واقعا بوسیده بود این دختر رو
ترکیب قشنگی بود...

همزمان با بلند شدن از جاش مادرش پیرهنی سیاه با خطوط طلایی براش اورد و اروم زمزمه کرد:

این لباس رو امشب میپوشی

میا نیم نگاه کوتاهی به لباس انداخت و اروم لب زد:

میدونی که نمیپوشمش

به کت و شلوار مشکی گوشه اتاقش نگاهی انداخت

مادرش اخم کوچیکی کرد،لباس رو روی تخت گذاشت و از اتاق خارج شد،دخترش رو خوب میشناخت،میدونست وقتی کاری رو نخواد بکنه بکشیش هم انجامش نمیده،اما امشب فرق داشت،میا هم اینو خوب میدونست،پس مجبور بود همون لباس‌ رو بپوشه


همزمان با این اتفاقات در سوی دیگر سرزمین،پریان در حال اماده سازی مراسم معرفی نگهبان خورشید بودند


شتاب‌زده از خواب بیدار شد که مصادف شد با افتادنش از تخت
اخ بلندی سر داد که مادرش سراسیمه در اتاق رو باز و نگران نگاهی به دخترکش انداخت و اروم لب زد:

ژولیت؟خوبی؟

به سمت دخترکش رفت و کمکش کرد بلند بشه
ژولیت نگاهی به مادرش انداخت و شروع به خندیدن کرد

ژولیت...دختری با موهای فر فری و نارنجی،چشمانی ابی و پوستی روشن،انگار دخترک واقعا توسط خورشید بوسیده شده بود
چهره‌ای که نظر هر بیننده‌ای رو به خودش جلب میکرد...

مادر دخترک با دیدن خنده دخترکش خندش گرفت و شروع به صحبت کرد:

ژولیت خوب میدونی امروز روز معرفی نگهبان خورشیده و خیلی مهمه پس باید حواست خیلی جمع باشه،امروز نباید سر به هوایی کنی

پیرهنی سفید با خطوط طلایی را به دخترک نشون داد و ادامه داد:

برای مراسم این رو بپوش

ژولیت با سر تایید کرد که مادرش دست نوازشی بر سر دخترک کشید و از اتاق خارج شد


هر دو قلمرو سخت مشغول اماده‌سازی و هماهنگی مراسم بودن
دیدگاه ها (۵)

روزی بود و روزگاری دختر کوچولویی بود که با خانواده اش زندگی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط