کپشن رو بخونید لطفا🌟
کپشن رو بخونید لطفا🌟
ايستگاه امام خميني بودم، تو شلوغ پلوغيه آدما، چهره معصوم يه دختر كه شايد از دانشگاه برميگشت توجهم رو جلب كرد
من از بچگيم اينجور مواقع زبونم بند ميومد و قدرت تكلمم رو از دست ميدادم،اما سعي كردم بهش نزديك باشم
حين اينكه پشتش راه ميرفتم متوجه شدم ميره سمت واگن بانوان و در نهايت با نااميدي سوار مترو شدم
فكرم پيشش بود،قصد مزاحمت نداشتم اما يادمه همش با خودم ميگفتم اگه بياد صادقيه و اونجا ببينمش حتما ميرم
و باهاش حرف ميزنم
توجيه بود! من از اين رو ها نداشتم، با اين حال هر ايستگاه برا چند لحظه پياده ميشدم تا مطمئن شم اون هم همچنان هم مسيره با من.رسيديم صادقيه و من هرچقدر منتظر موندم، از اون واگن لعنتي پياده نشد و مطمئن شدم تو ازدحام مترو گمش كردم..با نا اميدي رفتم سمت مترو كرج. تو دلم باز توجيه هاي خودم با خودم شروع شد كه اگه "ميومد كرج حتما باهاش صحبت ميكردم" و..
بالاخره مترو كرج رسيد و من تو اون شلوغي، طبقه ي پايين قطار رو ترجيح دادم. داشتم بهش فكر مي كردم كه تو كمال تعجب نشست دقيقا كنار من! باورم نميشد.! افتادم به جون خودم كه "ها؟ چي شد..؟ د حرف بزن باهاش؟ داره مياد كرج باهات قهرمان!" زمان مثل برق ميگذشت تا اينكه با خودم گفتم اگه كرج پياده شه حتما باهاش حرف ميزنم، اين توجيه برا من دقيقا به معني يك پله قبل شكست بود. رسيديم كرج و اتفاقا اون هم همون ايستگاهي كه من ميخواستم پياده شد اما من پيش خودم يه بزدل ترسو بودم و پذيرفتم كه شكست خوردم، با اين حال پشتش راه ميرفتم تا اينكه دقيقا سوار وني شد كه من هم بايد سوار ميشدم! باورم نميشد.. كسي كه با يه نگاه يك دل نه صد دل عاشقش شدم از مترو امام تا وني كه سوارشم تو راه خونه با من بوده و من باهاش حرف نزدم..! همون موقع تصميم گرفتم هرجا پياده شد من هم پياده شم و حتما باهاش صحبت كنم.
به خونه نزديكتر و نزديكتر ميشديم تااينكه دقيقا سر كوچه ي ما (!) راننده رو صدا كرد تا نگه داره. استرس گرفته بودم، من هم باهاش پياده شدم و هركس پول خودش رو حساب كرد. نميدونستم چي بهش بگم از چي بگم
ون از جلوي ما گذشت و من رفتنش به اون طرف خيابون رو تماشا ميكردم.. تا اينكه پذيرفتم شكست خوردم. تو كوچه تا زنگ خونه،تا اتاق و تا مسواك رختخواب تو فكرش بودم
چند روزي گذشت تا اينكه تصميم گرفتم جمعه عصر همون ساعت برم سر كوچه و باز منتظرش باشم، همون كار رو هم كردم اما، اون رو ديگه هيچوقت نديدم.يادمه اون جمعه عصرها كه سر كوچه منتظرش بودم دائم با خودم ميگفتم كه"اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه ببينمش حتما باهاش صحبت مي كنم!"
#اميرعلي_ق 🌙
ايستگاه امام خميني بودم، تو شلوغ پلوغيه آدما، چهره معصوم يه دختر كه شايد از دانشگاه برميگشت توجهم رو جلب كرد
من از بچگيم اينجور مواقع زبونم بند ميومد و قدرت تكلمم رو از دست ميدادم،اما سعي كردم بهش نزديك باشم
حين اينكه پشتش راه ميرفتم متوجه شدم ميره سمت واگن بانوان و در نهايت با نااميدي سوار مترو شدم
فكرم پيشش بود،قصد مزاحمت نداشتم اما يادمه همش با خودم ميگفتم اگه بياد صادقيه و اونجا ببينمش حتما ميرم
و باهاش حرف ميزنم
توجيه بود! من از اين رو ها نداشتم، با اين حال هر ايستگاه برا چند لحظه پياده ميشدم تا مطمئن شم اون هم همچنان هم مسيره با من.رسيديم صادقيه و من هرچقدر منتظر موندم، از اون واگن لعنتي پياده نشد و مطمئن شدم تو ازدحام مترو گمش كردم..با نا اميدي رفتم سمت مترو كرج. تو دلم باز توجيه هاي خودم با خودم شروع شد كه اگه "ميومد كرج حتما باهاش صحبت ميكردم" و..
بالاخره مترو كرج رسيد و من تو اون شلوغي، طبقه ي پايين قطار رو ترجيح دادم. داشتم بهش فكر مي كردم كه تو كمال تعجب نشست دقيقا كنار من! باورم نميشد.! افتادم به جون خودم كه "ها؟ چي شد..؟ د حرف بزن باهاش؟ داره مياد كرج باهات قهرمان!" زمان مثل برق ميگذشت تا اينكه با خودم گفتم اگه كرج پياده شه حتما باهاش حرف ميزنم، اين توجيه برا من دقيقا به معني يك پله قبل شكست بود. رسيديم كرج و اتفاقا اون هم همون ايستگاهي كه من ميخواستم پياده شد اما من پيش خودم يه بزدل ترسو بودم و پذيرفتم كه شكست خوردم، با اين حال پشتش راه ميرفتم تا اينكه دقيقا سوار وني شد كه من هم بايد سوار ميشدم! باورم نميشد.. كسي كه با يه نگاه يك دل نه صد دل عاشقش شدم از مترو امام تا وني كه سوارشم تو راه خونه با من بوده و من باهاش حرف نزدم..! همون موقع تصميم گرفتم هرجا پياده شد من هم پياده شم و حتما باهاش صحبت كنم.
به خونه نزديكتر و نزديكتر ميشديم تااينكه دقيقا سر كوچه ي ما (!) راننده رو صدا كرد تا نگه داره. استرس گرفته بودم، من هم باهاش پياده شدم و هركس پول خودش رو حساب كرد. نميدونستم چي بهش بگم از چي بگم
ون از جلوي ما گذشت و من رفتنش به اون طرف خيابون رو تماشا ميكردم.. تا اينكه پذيرفتم شكست خوردم. تو كوچه تا زنگ خونه،تا اتاق و تا مسواك رختخواب تو فكرش بودم
چند روزي گذشت تا اينكه تصميم گرفتم جمعه عصر همون ساعت برم سر كوچه و باز منتظرش باشم، همون كار رو هم كردم اما، اون رو ديگه هيچوقت نديدم.يادمه اون جمعه عصرها كه سر كوچه منتظرش بودم دائم با خودم ميگفتم كه"اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه ببينمش حتما باهاش صحبت مي كنم!"
#اميرعلي_ق 🌙
۱۱.۰k
۲۰ شهریور ۱۴۰۰