Monster in the forest
Monster in the forest
فصل 2 پارت 5
جین:ایشالله😑(اینا چه دعاهایین براش میکنین آخه😑)
جونگ کوک: میگم
ا.ت: بگو
جونگ کوک: ما الان داریم سر چی بحث میکنیم؟
(این الان خوووود منو دوستامیم جنگ جهانی راه میندازیم بعد آخرش میگیم اصلا ما داشتیم سر چی دعوا میکردیم؟😐😂)
تهیونگ: منم برام سواله داشتیم الان چیکار میکردیم؟
جین: من که یادم نمیاد
ا.ت: ولی من خوب یادم میاد...شما گفتین از من ممنون نیستین که...
نامجون: خب خب فهمیدیم الان مهم اینه که اصن بهتره تمومش کنیم نه؟*نگاه فیلسوفانه😐*
تهیونگ: خب الان چیکار کنیم؟
جونگ کوک: فردا کی بریم؟
تهیونگ: یعنی تو میمیری یه بار دربارش حرف نزنی؟
جونگ کوک: خب پس میخوام چی بگم نکنه تو فکر کردی اومدیم اردویی جایی همینطوری هر وقت دلمون خواست بریم جنگل دور بخوریم😐
ا.ت: دقیقا همینجوری فکر کرده😐
تهیونگ: من نمیام😐
جونگ کوک: تو شکر میخوری😑
جین:*در گوشی به نامجون*میگم..اینا همیشه اینطوری با هم بحث میکنن؟
نامجون: متاسفانه بله😔
جین: خدا بهمون صبر بده🙄
نامجون:*اینو یکم بلند میگه* آمین🤲🏻
ا.ت و تهیونگ و جونگ کوک:*وسط بحثشون یهو بر میگردن رو به اونا*
جین: اِم چیزه...عه اونجارو نگاه کنین پرنده!تهیونگ و جونگ کوک:*برمیگردن که ببینن*
ا.ت: هیچی اونجا نیست..
تهیونگ: هیچی نیست که
ا.ت: متاسفم جین شی ولی این ترفندا برای گول زدن خیلی قدیمی شده..
جین:*_*
ا.ت: چی داشتین پشت سرمون میگفتین؟😑
نامجون: هیچی🙂
ا.ت:😑
نامجون و جین:*لبخند زورکی*🙂🙂🙂
(چرا یه لحظه ا.ت رو مثل قلدرا تصور کردم؟😐)
(محض اطلاع از حال یونگی ایشون فقط دارن نگاه میکنن😐)
جونگ کوک: یه چیزی
همگی: بگو
جونگ کوک: بیاین یه کار کنیم..هر روز یکی بقیه ارو تقسیم میکنه که توی کدوم چادر بخوابن
تهیونگ: فکر خوبیه..ولی چجوری انتخاب کنیم که کی اینکارو میکنه؟
جونگ کوک: سنگ کاغذ قیچی😊
همگی:😂😂😂
جونگ کوک: عه نخندین...خب بهترین راهه یا اصن سنگ کاغذ قیچی نکنیم ده بیست سی چهل خوبه؟
تهیونگ: آره خوبه
جونگ کوک: خب من میگم...ده بیست سی چهل پنجاه شصت هفتاد..هشتاد..نود..صد
سر یونگی میوفته)
جونگ کوک: خب یونگی تو انتخاب کن
ا.ت:*توی دلش*یا خدا..مطمئنم یه فکر شیطانی داره خدایا خودت نجاتم بده🤲🏻(از خداتم باشه اصن اگه تو نخوای بیا جاتو بده من😁😊😂)
یونگی: دو تا چادر داریم دوتاشون با هم فرق دارن
جونگ کوک:آره یکیشون بزرگه یکی کوچیکتره
یونگی: خب...نامجون و جین و تهیونگ و جونگ کوک با هم توی چادر بزرگه.. منو ا.ت توی چادر کوچیکه
ا.ت:*توی دلش*مطمئن بودم...بدبخت شدم نه😬😣(اصن خیلیم دلت بخواد😒)
جونگ کوک: خب...باشه ولی چیشد که تو انقدر مشکل داشتی ا.ت توی چادرت باشه اونو گذاشتی توی چادر خودت؟
یونگی: خب چون نتیجه گرفتم ا.ت از همتون موقع خواب ساکت تره.
ا.ت:*توی دلش*آره جون خودت😒🙄 با اون خرابکاری که کردم چطور بهم میگی ساکت آخه🙄من که میدونم بخاطر یه چیز دیگه اس😑
(عزیزان فکر بد نکنید عه عه📿)
جونگ کوک:*یذره قیافش تو هم میره* آها...خب باشه بریم بخوابیم
ا.ت:*داد*نهههه!
همگی:*بدبختا زره ترک میشن*
جین: درد! چته داد میزنی😑
ا.ت: ها؟ چی؟ من..هیچی فقط فکر نکنم خوابم بیاد😁
جین: خو خوابت نمیاد چرا داد میزنی😐
نامجون: الان صبح میشه خو باید بریم بخوابیم...مگه نه ا.ت.؟
ا.ت: آره *لبخند زورکی*
نامجون: خب دیگه همگی برین توی چادراتون..
فصل 2 پارت 5
جین:ایشالله😑(اینا چه دعاهایین براش میکنین آخه😑)
جونگ کوک: میگم
ا.ت: بگو
جونگ کوک: ما الان داریم سر چی بحث میکنیم؟
(این الان خوووود منو دوستامیم جنگ جهانی راه میندازیم بعد آخرش میگیم اصلا ما داشتیم سر چی دعوا میکردیم؟😐😂)
تهیونگ: منم برام سواله داشتیم الان چیکار میکردیم؟
جین: من که یادم نمیاد
ا.ت: ولی من خوب یادم میاد...شما گفتین از من ممنون نیستین که...
نامجون: خب خب فهمیدیم الان مهم اینه که اصن بهتره تمومش کنیم نه؟*نگاه فیلسوفانه😐*
تهیونگ: خب الان چیکار کنیم؟
جونگ کوک: فردا کی بریم؟
تهیونگ: یعنی تو میمیری یه بار دربارش حرف نزنی؟
جونگ کوک: خب پس میخوام چی بگم نکنه تو فکر کردی اومدیم اردویی جایی همینطوری هر وقت دلمون خواست بریم جنگل دور بخوریم😐
ا.ت: دقیقا همینجوری فکر کرده😐
تهیونگ: من نمیام😐
جونگ کوک: تو شکر میخوری😑
جین:*در گوشی به نامجون*میگم..اینا همیشه اینطوری با هم بحث میکنن؟
نامجون: متاسفانه بله😔
جین: خدا بهمون صبر بده🙄
نامجون:*اینو یکم بلند میگه* آمین🤲🏻
ا.ت و تهیونگ و جونگ کوک:*وسط بحثشون یهو بر میگردن رو به اونا*
جین: اِم چیزه...عه اونجارو نگاه کنین پرنده!تهیونگ و جونگ کوک:*برمیگردن که ببینن*
ا.ت: هیچی اونجا نیست..
تهیونگ: هیچی نیست که
ا.ت: متاسفم جین شی ولی این ترفندا برای گول زدن خیلی قدیمی شده..
جین:*_*
ا.ت: چی داشتین پشت سرمون میگفتین؟😑
نامجون: هیچی🙂
ا.ت:😑
نامجون و جین:*لبخند زورکی*🙂🙂🙂
(چرا یه لحظه ا.ت رو مثل قلدرا تصور کردم؟😐)
(محض اطلاع از حال یونگی ایشون فقط دارن نگاه میکنن😐)
جونگ کوک: یه چیزی
همگی: بگو
جونگ کوک: بیاین یه کار کنیم..هر روز یکی بقیه ارو تقسیم میکنه که توی کدوم چادر بخوابن
تهیونگ: فکر خوبیه..ولی چجوری انتخاب کنیم که کی اینکارو میکنه؟
جونگ کوک: سنگ کاغذ قیچی😊
همگی:😂😂😂
جونگ کوک: عه نخندین...خب بهترین راهه یا اصن سنگ کاغذ قیچی نکنیم ده بیست سی چهل خوبه؟
تهیونگ: آره خوبه
جونگ کوک: خب من میگم...ده بیست سی چهل پنجاه شصت هفتاد..هشتاد..نود..صد
سر یونگی میوفته)
جونگ کوک: خب یونگی تو انتخاب کن
ا.ت:*توی دلش*یا خدا..مطمئنم یه فکر شیطانی داره خدایا خودت نجاتم بده🤲🏻(از خداتم باشه اصن اگه تو نخوای بیا جاتو بده من😁😊😂)
یونگی: دو تا چادر داریم دوتاشون با هم فرق دارن
جونگ کوک:آره یکیشون بزرگه یکی کوچیکتره
یونگی: خب...نامجون و جین و تهیونگ و جونگ کوک با هم توی چادر بزرگه.. منو ا.ت توی چادر کوچیکه
ا.ت:*توی دلش*مطمئن بودم...بدبخت شدم نه😬😣(اصن خیلیم دلت بخواد😒)
جونگ کوک: خب...باشه ولی چیشد که تو انقدر مشکل داشتی ا.ت توی چادرت باشه اونو گذاشتی توی چادر خودت؟
یونگی: خب چون نتیجه گرفتم ا.ت از همتون موقع خواب ساکت تره.
ا.ت:*توی دلش*آره جون خودت😒🙄 با اون خرابکاری که کردم چطور بهم میگی ساکت آخه🙄من که میدونم بخاطر یه چیز دیگه اس😑
(عزیزان فکر بد نکنید عه عه📿)
جونگ کوک:*یذره قیافش تو هم میره* آها...خب باشه بریم بخوابیم
ا.ت:*داد*نهههه!
همگی:*بدبختا زره ترک میشن*
جین: درد! چته داد میزنی😑
ا.ت: ها؟ چی؟ من..هیچی فقط فکر نکنم خوابم بیاد😁
جین: خو خوابت نمیاد چرا داد میزنی😐
نامجون: الان صبح میشه خو باید بریم بخوابیم...مگه نه ا.ت.؟
ا.ت: آره *لبخند زورکی*
نامجون: خب دیگه همگی برین توی چادراتون..
۱۲.۲k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.