برشیازیککتاب

#برشی_از_یک_کتاب📚
به من می گفت:
"چشم های تو مرا به این روز انداخت.
این نگاهِ تو کارِ مرا به اینجا کشانده.
تاب و تحمل نگاه های تو را نداشتم.
نمی دیدی که چشم بر زمین می دوختم؟"
به او گفتم:
"در چشم های من دقیق تر نگاه کن!
جز تو هیچ چیزی در آن نیست..."
#چشم هایش📚 #بزرگ_علوی 💜
دیدگاه ها (۲)

تا حالا به رهبر ارکستر دقت کردی ؟ به همه پشت میکنه و با تمام...

عمری ست در فراق تو با اشک سر کنیمگریه اگر کم است بگو بیشتر ک...

آدمک آخر دنیاست، بخند!آدمک مرگ همین جاست، بخند!آدمک خر نشوی ...

کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچه های کلاسمان دوست شدم ،...

زیباترین لبخند جهان را داشت آن شب کنارم خوابیده بود بیدار شد...

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

باید بدانی دیدنت هر روز رویا می شوداین دل برای حس تو غرق تمن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط