او یکزن قسمت هشت چیستا یثربی
#او_یکزن#قسمت_هشت#چیستا_یثربی
دخترعزیز من؛ چرا تو؟ خدایا شکرت! این محیط بانه؛ بنده خدا ؛ پرپر زد تا نشونی پدرتو پیدا کرد؛گفت:دخترتون ؛کم سنه؛ مواظبش باشید.گفتم؛ حالا خودش مگه چند سالشه ؟ بالاخره باید کار کنم.درسم بخونم؛ باز باید کار کنم. بیخود احساس گناه نکن مامان!تقصیر شما نیست! ضربه ای به در خورد.پدر گفت:آقا سهراب فهمیده به هوش اومدی؛ خیالش راحت شد ؛ میخواست یه احوالپرسی کنه و بره.طفلکی دو شبه نخوابیده ؛ مادرم کمک کرد شالم را روی سرم بیندازم ؛ تا آمد وارد شود ؛ صداهایی در بخش پیچید."...نه آقا!..شما ساعت غیر ملاقات ؛ نمیتونی بیای تو ! مجبورم به حراست زنگ بزنم! !"و صدایی که خوب میشناختم :"هر کاری دلت میخواد بکن ؛ از دم در دارن فحش میدن تا بالا...میگم کیف و کارتای عابرش ؛ پیش من جا مونده ؛ بیمارستان کارت ملیشو نمیخواد؟ میدونید از صبح چقدر گشتم تا پیداش کردم !" مردی گفت :آقا جون ؛ زبون آدمیزاد سرت نمیشه، میگم کیفو بده ما ؛ بش میدیم"! صدای آشنا گفت:اصلا فکر کنین اومدم عیادت ؛ بابا مثلا وضع اورژانسیه، یه کم کوتاه بیاین! پرستار زنی گفت :باش بحث نکن حمید خان.حراستم نمیتونه کاری کنه.هیچ میدونی اون کیه؟ آن مرد گفت:کی؟ یه بچه پولدار پررو !...از ماشینش دم درمعلومه ! با اون نوع وارد شدنش! زن گفت:ساکت! میشنوه !حمید گفت:به جهنم ! بشنوه...صدای آشنا گفت: شنیدم حاج آقا؛ چون الان کاردارم؛ جوابتو نمیدم ؛ باشه برا بعد...آن آقا حمید گفت:مثلا بعدا میخوای چه غلطی کنی؟ صدای پرستار زن می آمد:ساکت آقا حمید! این اقای شهرام نیکانه!..بازیگر معروف! لطف کرده پاشو گذاشته بیمارستان ما...شهرام نیکان ؛ اسمش همین بود!...در راهرو داد میزد.پس این اتاق هفتصدو هفت لعنتی کجاست؟ پدر و مادرم ترسیده بودند.آهسته گفتم :بازیگره.چیزی نیست. شرکت مال اون بود.کیفم پیششه ؛ میشناسمش؛ در باز شد.انگار هیچکس در دنیا؛ نمیتوانست جلوی شهرام نیکان را بگیرد! واردشد ؛ سلام داد.با کیف من در دستش...و نمیدانست چه کند یا چه بگوید.گفت ؛ خیلی متاسفم ؛دیر فهمیدم.... تا کیفو پیدا کردم؛ فرستادم دنبالتون ؛ اما رفته بودین؛ از صبح گشتیم ؛ تا به کمک پلیس؛ سر از اینجا در اوردیم ! من واقعا...بند کیفم را دور مچش چرخاند.قدمی جلو آمد.پدر گفت:برم ببینم آقاسهراب کو؟ میخواست خداحافظی کنه بنده خدا! شهرام نیکان ؛ صورش پر از بغض بود.فکر کردم نکند دارد بازی میکند! اما واقعا زد زیر گریه ؛ مادرم به او دستمال داد.اشکش بند نمی آمد.همه معذب بودیم...پدر آمد و گفت: آقا سهراب نیست! گفتن دو دقیقه پیش خداحافظی کرد ؛رفت...گفته: دیروقته ؛ مزاحم نمیشه!
دخترعزیز من؛ چرا تو؟ خدایا شکرت! این محیط بانه؛ بنده خدا ؛ پرپر زد تا نشونی پدرتو پیدا کرد؛گفت:دخترتون ؛کم سنه؛ مواظبش باشید.گفتم؛ حالا خودش مگه چند سالشه ؟ بالاخره باید کار کنم.درسم بخونم؛ باز باید کار کنم. بیخود احساس گناه نکن مامان!تقصیر شما نیست! ضربه ای به در خورد.پدر گفت:آقا سهراب فهمیده به هوش اومدی؛ خیالش راحت شد ؛ میخواست یه احوالپرسی کنه و بره.طفلکی دو شبه نخوابیده ؛ مادرم کمک کرد شالم را روی سرم بیندازم ؛ تا آمد وارد شود ؛ صداهایی در بخش پیچید."...نه آقا!..شما ساعت غیر ملاقات ؛ نمیتونی بیای تو ! مجبورم به حراست زنگ بزنم! !"و صدایی که خوب میشناختم :"هر کاری دلت میخواد بکن ؛ از دم در دارن فحش میدن تا بالا...میگم کیف و کارتای عابرش ؛ پیش من جا مونده ؛ بیمارستان کارت ملیشو نمیخواد؟ میدونید از صبح چقدر گشتم تا پیداش کردم !" مردی گفت :آقا جون ؛ زبون آدمیزاد سرت نمیشه، میگم کیفو بده ما ؛ بش میدیم"! صدای آشنا گفت:اصلا فکر کنین اومدم عیادت ؛ بابا مثلا وضع اورژانسیه، یه کم کوتاه بیاین! پرستار زنی گفت :باش بحث نکن حمید خان.حراستم نمیتونه کاری کنه.هیچ میدونی اون کیه؟ آن مرد گفت:کی؟ یه بچه پولدار پررو !...از ماشینش دم درمعلومه ! با اون نوع وارد شدنش! زن گفت:ساکت! میشنوه !حمید گفت:به جهنم ! بشنوه...صدای آشنا گفت: شنیدم حاج آقا؛ چون الان کاردارم؛ جوابتو نمیدم ؛ باشه برا بعد...آن آقا حمید گفت:مثلا بعدا میخوای چه غلطی کنی؟ صدای پرستار زن می آمد:ساکت آقا حمید! این اقای شهرام نیکانه!..بازیگر معروف! لطف کرده پاشو گذاشته بیمارستان ما...شهرام نیکان ؛ اسمش همین بود!...در راهرو داد میزد.پس این اتاق هفتصدو هفت لعنتی کجاست؟ پدر و مادرم ترسیده بودند.آهسته گفتم :بازیگره.چیزی نیست. شرکت مال اون بود.کیفم پیششه ؛ میشناسمش؛ در باز شد.انگار هیچکس در دنیا؛ نمیتوانست جلوی شهرام نیکان را بگیرد! واردشد ؛ سلام داد.با کیف من در دستش...و نمیدانست چه کند یا چه بگوید.گفت ؛ خیلی متاسفم ؛دیر فهمیدم.... تا کیفو پیدا کردم؛ فرستادم دنبالتون ؛ اما رفته بودین؛ از صبح گشتیم ؛ تا به کمک پلیس؛ سر از اینجا در اوردیم ! من واقعا...بند کیفم را دور مچش چرخاند.قدمی جلو آمد.پدر گفت:برم ببینم آقاسهراب کو؟ میخواست خداحافظی کنه بنده خدا! شهرام نیکان ؛ صورش پر از بغض بود.فکر کردم نکند دارد بازی میکند! اما واقعا زد زیر گریه ؛ مادرم به او دستمال داد.اشکش بند نمی آمد.همه معذب بودیم...پدر آمد و گفت: آقا سهراب نیست! گفتن دو دقیقه پیش خداحافظی کرد ؛رفت...گفته: دیروقته ؛ مزاحم نمیشه!
۱.۷k
۲۶ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.