"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۳۳
"ویو جنا".
اصلا انگار به حرفم گوش نمی داد.
اون شب کابوس بود.
دردناک بود.
حال به هم زن بود.
طولانی بود.
با ارزش ترین چییزی که می تونستم داشته باشم و برایه خودش کرده بود.
دیگه داشتم فکر می کردم که حتی دوست نداره نگام کنه.
برام سوال بود که چرا خواست به جایه پول باهام ازدواج کنه؟
بخواطر بچه؟
یلنی بچه دوست داشت؟
وارث می خواست؟
اونم از من؟
کسی که به قول خودش هیچی نبود.
بجایه فک و فامیل پولدارش..
______
"ساعت ۱ بعد از ظهر"
چشمام و باز کردم.
ولی جز تاریکی و نور کم اتاق چیزی ندیدم؟
ساعت چند بود؟
یعنی هنوز شب بود؟
اتاق..اتاق جونگکوک بود.
رخت خواب تیرش جوری روم انداخته شده بود که انگار حتما باید جایه نرم و گرم داشته باشم.
اروم نشستم و به اطراف نگاه کردم.
موهایه خیسم که بهم خورد.فهمیدم حموم بودم.
ولی کی؟
الان چه ساعتی بود؟!
جوری که خیلی خوب ملافه رو حس می کردم نشون می داد من لختم.
ساعت کنار تخت ۱ و نشون می داد.
ولی یک شب یا ظهر؟
پرده هایه اتاق کشیده شده بود..
خواستم از تخت تکون بخورم...
ولی انگار پاهام یکم بیشتر باز می شدن از جا در می امدن.
نه لطفا نمیتونم درد تحمل کنم..
نمیخوامممم...
دیشب کافی بود.
اروم از جام بلند شدم.
در کمد و باز کردم.
انقدر عصبی بودم.
که خدا می دونست چجوری دارم خودم کنترل میکنم که گریه نکنم
که چجوری درد و تحمل کنم.
کمدش که فقط پیراهن سفید سیاه اتو کشیده بود
تو کشو هاش یه تیشرت بیرون کشیدم
این وسط برام سوال بود که چرا با تیشرت ندیدمش..
به سمت در رفتم و بازش کردم.
خونه ام همچین روشن نبود.
وقتی یکم پله هارو پایین رفتم دیدم که هوا به شدت ابریه و بارو میباره..
با این ویو می تونستم زندگی کنم.
کل شهر خیس جلو چشمم بود.
سرم و که پرخوندم اشمز خونه رو دیدم.
دقیق تر شخصی که تو اشپز خونه بود.
پله هارو هر جور شد رفتم پایین.
و وقتی داشتم حرفام و مرور میکردم که چی بگم ،گریه ام شروع شد و رفتم سمتش.
که چرخید سمتم..
جنا: بیشعور عوضی...حالم ازت به هم میخوره..
زیر لب همه اینارو میگفتم.
عین بچه نق نقو ها ببه سمتش رفت و کوبید رو سینش.
هیچی نگفت..
ما تمام وجودم گریه می کردم.
جنا: تو که دوسم نداری،تو که ازیتم میکنی..چرا این کار و کردی.؟؟..چرا
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.