پارت ۳۶ : رویای تو خالی
پارت ۳۶ : رویای تو خالی
+ بخدا دیگه باهات نمیام حموم برو گمشو
_ خب پرنسس
+ به من نگو پرنسس بعدم ببند لطفا خوابم میاد نزدیک ۶ ساعته میخوام بخوابم هی یه چیزی میشه
_ باشه بابا بخواب
_ خواب منو ببینی
+ قبلا نزدیک ۲۹پارت خوابت دیدم دیگه نیازی نیست
_ هرچی بیشتر بهتر
+ دهنت ببند خوابم میاد
_ اوکی * هنوز داشت کلمه ببر کوچولو تو ذهنش پلی میشد *
فلش بک به زمانی که چویا آتسوشی رو ملاقات کرد ، چویا : ۱۳ سال . آتسوشی : ۹ سال ( چهار سال تفاوت سنی دارن :/ )
☆ یه روز بارونی خیلی سرد توی پاییز رو در نظر بگیرید .
یه روز خیلی سرد بود اونقدر سرد که با تمام وجودت میتونستی سرما حس کنی چویا داشت تنهایی قدم میزد ( خدایی برای چی بیرون بود با خودتون اصلا شاید رفته ماست بخره ) که یه بچه ببر سفید خوشگل میبینه که از سرما داره میلرزه و هیچکس کوچیک ترین اهمیتی بهش نمیده پس خودش رفت سمتش
+ از نزدیک خیلی کیوت تره
☆ بچه ببر بیچاره که به هیچ جایی تعلق نداشت و رنگ محبت رو هیچ وقت ندیده بود الان تو بغل گرم یه نفر فرو رفته بود و احساس امنیت رو برای اولین بار تجربه کرد
*** خونه چویا
+ چه کیوتههه خداا
☆ چویا بردش حموم قشنگ سابیدش تمیزش کرد و خشکش کرد
+ خب تموم شد بزار بزارمش کنار شومینه
☆ تا خواست بره یه نور عجیب آبی رنگ رو از پشتش دید و با سرعت برگشت و پشماششش
+ تو کی ای؟ چرا گوش و دم ببر دارییی
£ آلوم باش * بچس انتظار نداشته باشید مثل بلبل حرف بزنه . گفت آروم باش *
+ خب چی ای تو؟
£ اگه بزالی بلات توضیح مودم * اگه بزاری برات توضیح میدم *
+ چرا نمیتونی درست حرف بزنی چند سالته؟
£ ۹ سالمه
+ خب چرا ببر شدی بودی؟
£ خیلی سرد بودلش منم گفتم شاید گلم تر بشم از سرمای زیاد به این وضعیت دچال شدلم
+ ها خب موهبتت چیه؟
£ موهبت چیه؟
+ نمیدونی؟
£ نه
☆ چویا توضیح داد که موهبت چیه و کلی فکر کرد که چرا بچه به این کوچیکی تنهایی تو کوچه بود اصلا خانوادش کجان؟
+ خانوادت کجان؟
£ نومودونوم
+ یعنی چی مگه لک لکا آوردنت؟
£ ولم..کردن
+ چ..را؟
£ چه..حسی..بهت دست میده اگه بچت یه ببر وحشی باشه؟
+ ها خب چیزی نیست میتونی با من زندگی کنی 😁
£ چرا میخوای بهم کمک کنی؟
+ یه دلیل خیلی واضح داره
£ هوم؟
+ چون خیلی کیوتییی
+ خب من خانوادت میشم
£ داشتن یه خانواده چیزی جز یه رویای تو خالی نیست * چشماش سرد ترین حالت ممکن رو به خودش گرفت *
+ به نظرت من خانواده ای دارم؟ نه بابا منم همینم که میبینی بعدم منم موهبت دارم کنترل جاذبه که خدایی خیلی خطرناکه
£ ها باشه * یه لبخند خیلی گرم زد *
+ تا حالا کسی بهت گفته چقدر کیوتی؟
£ نگاه کردن بهش و تکون دادن دم و گوشش
+ والا بخدا خیلی کیوتی الاناس که سکته کنم
£ مرسی * نگاه کردن با چشمای ستاره ای *
☆ و اینجوری شد که بچه ببر که فقط معنی خانواده رو میدونست و از دور بقیه خانواده ها رو دیده بود الان یه خانواده داشت درسته کوچیک بود اما بامزه بود . روز ها جاشون رو به هفته ها و هفته ها هم به ماه داد . سال ها گذشت بچه ببر کوچولو دیگه بزرگ شده بود ۱۸ سالش شده بود اما زنده موندن تو اون دنیا نامردی که توش بودن بهایی داشت و اونا باید اون بها رو میپرداختن بهاش هم از دست دادن احساسات بود . اون بچه کوچولوی دل نازک مرد و تو قلب آتسوشی قبر شد و دیگه هرگز بیدار نشد دیگه هیچ وقت اعلام حضور نکرد چون هر وقت میخواست از قبرش بیرون بیاد اتفاق ها حرف ها آدم ها همه کس و همه چیز اون رو سرکوب میکردن و اجازه برگشتن بهش نمیدادن اون بچه کوچولو بار ها و بار ها صدمه دید بار ها بار ها مرد اما کسی که اون رو کشته بود هیچ وقت مجازات نشد چون هیچکس برای کشتن احساسات دیگران مجازات نشده و اون بچه ی کوچیک تنهایی با زخم هایی که هزاران بار دوخته شده بودن اما دوباره سر باز کردن دست و پنجه نرم کرد اما هربار که مقاومت میکرد زخمی و زخمی تر میشد اگر با اون تیر هایی که هر بار به قلبش برخورد میکردن مقاومت میکرد خسته میشد اگه فرار میکرد تمومی نداشت اگه تسلیم میشد غرق میشد پس تصمیم گرفت اون جایی که مار خیلی وقت بود گزیده بود رو از ریشه نابود کنه ...
اون بچه قلبش رو از ریشه نابود کرد تبدیل به هیولایی شد که همیشه ازش نفرت داشت تبدیل به حیوونی شد که از بچگی ازش می ترسید از اون روز به بعد اون بچه هیچ وقت به آیینه نگاه نکرد چون اگر نگاه میکرد چیزی جز یه هیولای قاتل نمیدید..💔
پایان
+ بخدا دیگه باهات نمیام حموم برو گمشو
_ خب پرنسس
+ به من نگو پرنسس بعدم ببند لطفا خوابم میاد نزدیک ۶ ساعته میخوام بخوابم هی یه چیزی میشه
_ باشه بابا بخواب
_ خواب منو ببینی
+ قبلا نزدیک ۲۹پارت خوابت دیدم دیگه نیازی نیست
_ هرچی بیشتر بهتر
+ دهنت ببند خوابم میاد
_ اوکی * هنوز داشت کلمه ببر کوچولو تو ذهنش پلی میشد *
فلش بک به زمانی که چویا آتسوشی رو ملاقات کرد ، چویا : ۱۳ سال . آتسوشی : ۹ سال ( چهار سال تفاوت سنی دارن :/ )
☆ یه روز بارونی خیلی سرد توی پاییز رو در نظر بگیرید .
یه روز خیلی سرد بود اونقدر سرد که با تمام وجودت میتونستی سرما حس کنی چویا داشت تنهایی قدم میزد ( خدایی برای چی بیرون بود با خودتون اصلا شاید رفته ماست بخره ) که یه بچه ببر سفید خوشگل میبینه که از سرما داره میلرزه و هیچکس کوچیک ترین اهمیتی بهش نمیده پس خودش رفت سمتش
+ از نزدیک خیلی کیوت تره
☆ بچه ببر بیچاره که به هیچ جایی تعلق نداشت و رنگ محبت رو هیچ وقت ندیده بود الان تو بغل گرم یه نفر فرو رفته بود و احساس امنیت رو برای اولین بار تجربه کرد
*** خونه چویا
+ چه کیوتههه خداا
☆ چویا بردش حموم قشنگ سابیدش تمیزش کرد و خشکش کرد
+ خب تموم شد بزار بزارمش کنار شومینه
☆ تا خواست بره یه نور عجیب آبی رنگ رو از پشتش دید و با سرعت برگشت و پشماششش
+ تو کی ای؟ چرا گوش و دم ببر دارییی
£ آلوم باش * بچس انتظار نداشته باشید مثل بلبل حرف بزنه . گفت آروم باش *
+ خب چی ای تو؟
£ اگه بزالی بلات توضیح مودم * اگه بزاری برات توضیح میدم *
+ چرا نمیتونی درست حرف بزنی چند سالته؟
£ ۹ سالمه
+ خب چرا ببر شدی بودی؟
£ خیلی سرد بودلش منم گفتم شاید گلم تر بشم از سرمای زیاد به این وضعیت دچال شدلم
+ ها خب موهبتت چیه؟
£ موهبت چیه؟
+ نمیدونی؟
£ نه
☆ چویا توضیح داد که موهبت چیه و کلی فکر کرد که چرا بچه به این کوچیکی تنهایی تو کوچه بود اصلا خانوادش کجان؟
+ خانوادت کجان؟
£ نومودونوم
+ یعنی چی مگه لک لکا آوردنت؟
£ ولم..کردن
+ چ..را؟
£ چه..حسی..بهت دست میده اگه بچت یه ببر وحشی باشه؟
+ ها خب چیزی نیست میتونی با من زندگی کنی 😁
£ چرا میخوای بهم کمک کنی؟
+ یه دلیل خیلی واضح داره
£ هوم؟
+ چون خیلی کیوتییی
+ خب من خانوادت میشم
£ داشتن یه خانواده چیزی جز یه رویای تو خالی نیست * چشماش سرد ترین حالت ممکن رو به خودش گرفت *
+ به نظرت من خانواده ای دارم؟ نه بابا منم همینم که میبینی بعدم منم موهبت دارم کنترل جاذبه که خدایی خیلی خطرناکه
£ ها باشه * یه لبخند خیلی گرم زد *
+ تا حالا کسی بهت گفته چقدر کیوتی؟
£ نگاه کردن بهش و تکون دادن دم و گوشش
+ والا بخدا خیلی کیوتی الاناس که سکته کنم
£ مرسی * نگاه کردن با چشمای ستاره ای *
☆ و اینجوری شد که بچه ببر که فقط معنی خانواده رو میدونست و از دور بقیه خانواده ها رو دیده بود الان یه خانواده داشت درسته کوچیک بود اما بامزه بود . روز ها جاشون رو به هفته ها و هفته ها هم به ماه داد . سال ها گذشت بچه ببر کوچولو دیگه بزرگ شده بود ۱۸ سالش شده بود اما زنده موندن تو اون دنیا نامردی که توش بودن بهایی داشت و اونا باید اون بها رو میپرداختن بهاش هم از دست دادن احساسات بود . اون بچه کوچولوی دل نازک مرد و تو قلب آتسوشی قبر شد و دیگه هرگز بیدار نشد دیگه هیچ وقت اعلام حضور نکرد چون هر وقت میخواست از قبرش بیرون بیاد اتفاق ها حرف ها آدم ها همه کس و همه چیز اون رو سرکوب میکردن و اجازه برگشتن بهش نمیدادن اون بچه کوچولو بار ها و بار ها صدمه دید بار ها بار ها مرد اما کسی که اون رو کشته بود هیچ وقت مجازات نشد چون هیچکس برای کشتن احساسات دیگران مجازات نشده و اون بچه ی کوچیک تنهایی با زخم هایی که هزاران بار دوخته شده بودن اما دوباره سر باز کردن دست و پنجه نرم کرد اما هربار که مقاومت میکرد زخمی و زخمی تر میشد اگر با اون تیر هایی که هر بار به قلبش برخورد میکردن مقاومت میکرد خسته میشد اگه فرار میکرد تمومی نداشت اگه تسلیم میشد غرق میشد پس تصمیم گرفت اون جایی که مار خیلی وقت بود گزیده بود رو از ریشه نابود کنه ...
اون بچه قلبش رو از ریشه نابود کرد تبدیل به هیولایی شد که همیشه ازش نفرت داشت تبدیل به حیوونی شد که از بچگی ازش می ترسید از اون روز به بعد اون بچه هیچ وقت به آیینه نگاه نکرد چون اگر نگاه میکرد چیزی جز یه هیولای قاتل نمیدید..💔
پایان
۱۳.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.