چراغ اخر صادق چوبک
چراغ اخر .صادق چوبک . 6
بچه جون واسه چی اینقده تو خودت وول میخوری. شاش داری؟ روزی یهودی ملعونی بر حضرت رسالت گذشت و گفت السّام علیک. یعنی مرگ بر تو، نگفت السّلام علیک یعنی درود برتو. حضرت در جوابش فرمود که بر تو باد. صحابه عرض کردن بر تو سلام بمرگ کرد و از خدا مرگ شما رو طلبید. فرمود همون که او برای من خواسته بود منم براش خواستم و امروز ماری از پشت سر او رو خواهد گزید وخواهد مرد. یهودی ملعون هیزم شکن بود. رفت صحرا هیزم بیاره . وختی برگشت، حضرت تعجب فرمود که یهودی رو زنده دید. پرسید ای یهودی امروز چکار کردی؟ عرض کرد دو تا گرده نون داشتم یکیشو خودم خوردم و یکیشو دادم بگدا. فرمود بار هیزمتو بذار زمین. تا گذاشت، ماری عظیم از لای هیزما بیرون اومد که تکه چوبی تو دهنش بود. حضرت فرمود مار رو ببین، همون صدقه ای که در راه خدا دادی بالارو از جونت برداشت. خداوند تو دهن این مار چوب گذوشت که تورو نگزه. سبحان الله.
«حالا ای عاشقان قبر جدم حسین! من از میون این جمعیت میخوام که دوازه نفر دوازه تا چراغ ناقابل نذر سفره ما بکنن. من چیز زیادی نمی خوام. پول هرجا هّس خوبه. مام مثه شما زوّاریم ودنیارو میگردیم و میتونیم خرجش کنیم. »
موجی در جمعیت برخاست. چند نفر از لای جمعیت کنار کشیدند. سّید خیلی مظلوم و قابل ترحم ایستاده بود و با خودش میگفت: «گمونم اون چن نفری که در رفتن، عُمرَی بودن. باهاس هوای کارو داشته باشم. یه وخت نریزن سرم نفلم کنن. این عمُریا خیلی بد کینن . حالا بگو مردکه دبنگ اینقده وراجی کردی میخواسی دیگه اسم عمر و ابوبکرو نیاری. چکنم، عادته حالا خیلی بد شد. اما اگه بهمین جا کار تمونم بشه میباس کلاهمو بندازم آسمون. خیلیا دساسشون بلند کردن که پول بدن. بدنیس. کارم میگیره.»
بیش از انتظار سّید مردم برای دادن پول دستهایشان را دراز کرده بودند. سید بچابگی خم شد و از لای بار و بنه اش یک جام ورشو براق بیرون آورد وبدور افتاد. تند تند جام را تو جمعیت میگرداند وپشت سرهم میگفت:
از صاحب ذوالفار عوض بگیری.
قرهالعین محمد مصطفی عوضت بده.
صاحب ذوالجناح عوضت بده.
از بیمار کربلا عوض بگیری.
از ابا جعفر عوض بگیری.
صادق آل محمد عوضت بده.
سید بشر وشافع محشر عوضت بده.
از ضامن آهو عوض بگیری.
امام نهم عوضت بده.
از کل بوستان مرتضوی علینقی عوض بگیری.
سید اولیا و فخر اسفیا عوضت بده.
از امام زمان عوض بگیری.»
درست از دوازده نفر پول گرفت و سکه سیزدهمی را پس زد.چند نفری هم باو اسکناس داده بودند. بچند نفر دیگر که باز د ستشان برای دادن پول دراز بود گفت:
«الهی درد و بلاتون بخورده بجون هرچی نامرد بی مروده. پولتو نگردار برای بعد. من این دو رو باسم دوازه امام جمع کردم و سیزه تاش نمیکنم. سیزده نحسه. پولتو نگر دار. تو این پولو وقف گلوی بریده حسین کردی و در راه اونم از خودت دورش میکنی. غصه نخور. تازه اول عشق است اضطراب مکن. بهم میرسیم. پولتونو نگردارین وچشم و گشوتونو واز کنین.»
سپس آرام برگشت و جام را گذاشت گوشه دستمالی که وسط معرکه پهن بود. و بعد با گامهای شمرده بسوی پرده راهی شد و بغل آن ایستاد ونعره کشید.
« امام ششم حضرت صادق بیکی از صحابه فرمودن: میخوای یه چیزی بت یاد بدم که ترو از آتش جهنم دور نگهداره؟ عرض کرد جانم بفدایت چرا نمیخوام. مگه …………. بهترم چیزی تو دنیا هسّ؟ فرمودن بگو الهم صل آل محمد و آل محمد . حالا میخوام یه جوری این کشتی رو بلرزونی که کفار حساب کار خودشو بکنه. حال پشت سرهم سه تا صلوات بلند ختم کن.»
پس از آنکه صلواهها پشت سرهم و بلند ختم شد و لرزتازه ای ـ غیر از آنچه را که آتشخانه کشتی در تن آن انداخته بود ـ پیدا نشد، سّید با گلوی خراشیده و التهاب گفت:
«گفتم جنگ جنگ صفّین شاه مردان علیه، ای مردم این تمثال مبارک رو که رو این پرده میبنین تصویر جنگ صفّین علی مرتضاس . اون بزرگوارم که میبینین ذوالفقار تومشتش گرفته خود مولای متقیانه. ایها الناس! ما علی را خدا نمیدانیم، از خدا همجدا نمیدانیم. آهای شیعیان علی! من میخوام امروز رو این کشتی آتشی، که علی ناخداشه، مولات علی رو بت بشناسونم. میخوام بدونی که شفیع روز قیومتت کیه. میخوام بدونی دس بدومن کی زدی. ای علیجان! » سپس بآواز خواند:
«زادم هم محمد بود منظور.
بچه جون واسه چی اینقده تو خودت وول میخوری. شاش داری؟ روزی یهودی ملعونی بر حضرت رسالت گذشت و گفت السّام علیک. یعنی مرگ بر تو، نگفت السّلام علیک یعنی درود برتو. حضرت در جوابش فرمود که بر تو باد. صحابه عرض کردن بر تو سلام بمرگ کرد و از خدا مرگ شما رو طلبید. فرمود همون که او برای من خواسته بود منم براش خواستم و امروز ماری از پشت سر او رو خواهد گزید وخواهد مرد. یهودی ملعون هیزم شکن بود. رفت صحرا هیزم بیاره . وختی برگشت، حضرت تعجب فرمود که یهودی رو زنده دید. پرسید ای یهودی امروز چکار کردی؟ عرض کرد دو تا گرده نون داشتم یکیشو خودم خوردم و یکیشو دادم بگدا. فرمود بار هیزمتو بذار زمین. تا گذاشت، ماری عظیم از لای هیزما بیرون اومد که تکه چوبی تو دهنش بود. حضرت فرمود مار رو ببین، همون صدقه ای که در راه خدا دادی بالارو از جونت برداشت. خداوند تو دهن این مار چوب گذوشت که تورو نگزه. سبحان الله.
«حالا ای عاشقان قبر جدم حسین! من از میون این جمعیت میخوام که دوازه نفر دوازه تا چراغ ناقابل نذر سفره ما بکنن. من چیز زیادی نمی خوام. پول هرجا هّس خوبه. مام مثه شما زوّاریم ودنیارو میگردیم و میتونیم خرجش کنیم. »
موجی در جمعیت برخاست. چند نفر از لای جمعیت کنار کشیدند. سّید خیلی مظلوم و قابل ترحم ایستاده بود و با خودش میگفت: «گمونم اون چن نفری که در رفتن، عُمرَی بودن. باهاس هوای کارو داشته باشم. یه وخت نریزن سرم نفلم کنن. این عمُریا خیلی بد کینن . حالا بگو مردکه دبنگ اینقده وراجی کردی میخواسی دیگه اسم عمر و ابوبکرو نیاری. چکنم، عادته حالا خیلی بد شد. اما اگه بهمین جا کار تمونم بشه میباس کلاهمو بندازم آسمون. خیلیا دساسشون بلند کردن که پول بدن. بدنیس. کارم میگیره.»
بیش از انتظار سّید مردم برای دادن پول دستهایشان را دراز کرده بودند. سید بچابگی خم شد و از لای بار و بنه اش یک جام ورشو براق بیرون آورد وبدور افتاد. تند تند جام را تو جمعیت میگرداند وپشت سرهم میگفت:
از صاحب ذوالفار عوض بگیری.
قرهالعین محمد مصطفی عوضت بده.
صاحب ذوالجناح عوضت بده.
از بیمار کربلا عوض بگیری.
از ابا جعفر عوض بگیری.
صادق آل محمد عوضت بده.
سید بشر وشافع محشر عوضت بده.
از ضامن آهو عوض بگیری.
امام نهم عوضت بده.
از کل بوستان مرتضوی علینقی عوض بگیری.
سید اولیا و فخر اسفیا عوضت بده.
از امام زمان عوض بگیری.»
درست از دوازده نفر پول گرفت و سکه سیزدهمی را پس زد.چند نفری هم باو اسکناس داده بودند. بچند نفر دیگر که باز د ستشان برای دادن پول دراز بود گفت:
«الهی درد و بلاتون بخورده بجون هرچی نامرد بی مروده. پولتو نگردار برای بعد. من این دو رو باسم دوازه امام جمع کردم و سیزه تاش نمیکنم. سیزده نحسه. پولتو نگر دار. تو این پولو وقف گلوی بریده حسین کردی و در راه اونم از خودت دورش میکنی. غصه نخور. تازه اول عشق است اضطراب مکن. بهم میرسیم. پولتونو نگردارین وچشم و گشوتونو واز کنین.»
سپس آرام برگشت و جام را گذاشت گوشه دستمالی که وسط معرکه پهن بود. و بعد با گامهای شمرده بسوی پرده راهی شد و بغل آن ایستاد ونعره کشید.
« امام ششم حضرت صادق بیکی از صحابه فرمودن: میخوای یه چیزی بت یاد بدم که ترو از آتش جهنم دور نگهداره؟ عرض کرد جانم بفدایت چرا نمیخوام. مگه …………. بهترم چیزی تو دنیا هسّ؟ فرمودن بگو الهم صل آل محمد و آل محمد . حالا میخوام یه جوری این کشتی رو بلرزونی که کفار حساب کار خودشو بکنه. حال پشت سرهم سه تا صلوات بلند ختم کن.»
پس از آنکه صلواهها پشت سرهم و بلند ختم شد و لرزتازه ای ـ غیر از آنچه را که آتشخانه کشتی در تن آن انداخته بود ـ پیدا نشد، سّید با گلوی خراشیده و التهاب گفت:
«گفتم جنگ جنگ صفّین شاه مردان علیه، ای مردم این تمثال مبارک رو که رو این پرده میبنین تصویر جنگ صفّین علی مرتضاس . اون بزرگوارم که میبینین ذوالفقار تومشتش گرفته خود مولای متقیانه. ایها الناس! ما علی را خدا نمیدانیم، از خدا همجدا نمیدانیم. آهای شیعیان علی! من میخوام امروز رو این کشتی آتشی، که علی ناخداشه، مولات علی رو بت بشناسونم. میخوام بدونی که شفیع روز قیومتت کیه. میخوام بدونی دس بدومن کی زدی. ای علیجان! » سپس بآواز خواند:
«زادم هم محمد بود منظور.
- ۱۶۱
- ۲۶ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط