داستانک✍🏻
[زیارت عشق]
نوشته ی✍🏻 احسان توحیدی
راه رفتن برایش سخت شده بود؛ اما نمی خواست از صف عقب بماند؛ سالها انتظار کشیده بود تا این لحظات ناب را درک کند. اشک، آرام آرام از میان چین و چروک صورت استخوانی اش به پایین می غلتید و خود را در میان تار و پود لباس سیاهش جای می داد. پاهای چروکیده ی بدون کفش و جورابش، در برخورد با آسفالت داغ و زمخت، خراشیده شده بود؛ اما انگار دردی را حس نمی کرد. همچنان به او فکر می کرد، به او که سالها انتظار کشیده بود تا در کنارش باشد. با صدایی نحیف و لرزان مثل دیگران، عاشقانه آوا را تکرار می کرد، هر چند دقیقه یک بار، سرش را بالا می گرفت و از پشت عینک درشت و ته استکانی اش، کمی دورتر را نگاه می کرد و با دیدن گلدسته های زیبای حرم، جان تازه ای می گرفت و با هیجان بیشتری دست های پینه بسته اش را بالا می آورد و محکم بر سینه می کوبید. از خود بی خود شده بود؛ پا به پای دیگران سینه می زد ؛ کم کم هیجان زیادی، کار دستش داد تپش های قلبش زیاد و زیادتر شد و حسین حسین گویان بر زمین غلتید. آخرین قطرات اشک پیرمرد، صحن مطهرحرم امام حسین(ع) را خیس کرده بود.
#داستان#داستانک
نوشته ی✍🏻 احسان توحیدی
راه رفتن برایش سخت شده بود؛ اما نمی خواست از صف عقب بماند؛ سالها انتظار کشیده بود تا این لحظات ناب را درک کند. اشک، آرام آرام از میان چین و چروک صورت استخوانی اش به پایین می غلتید و خود را در میان تار و پود لباس سیاهش جای می داد. پاهای چروکیده ی بدون کفش و جورابش، در برخورد با آسفالت داغ و زمخت، خراشیده شده بود؛ اما انگار دردی را حس نمی کرد. همچنان به او فکر می کرد، به او که سالها انتظار کشیده بود تا در کنارش باشد. با صدایی نحیف و لرزان مثل دیگران، عاشقانه آوا را تکرار می کرد، هر چند دقیقه یک بار، سرش را بالا می گرفت و از پشت عینک درشت و ته استکانی اش، کمی دورتر را نگاه می کرد و با دیدن گلدسته های زیبای حرم، جان تازه ای می گرفت و با هیجان بیشتری دست های پینه بسته اش را بالا می آورد و محکم بر سینه می کوبید. از خود بی خود شده بود؛ پا به پای دیگران سینه می زد ؛ کم کم هیجان زیادی، کار دستش داد تپش های قلبش زیاد و زیادتر شد و حسین حسین گویان بر زمین غلتید. آخرین قطرات اشک پیرمرد، صحن مطهرحرم امام حسین(ع) را خیس کرده بود.
#داستان#داستانک
۱۹.۲k
۲۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.